این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۱۱ مطلب با موضوع «هنر» ثبت شده است

یا چگونه یک پرتفولیوی خوب معماری طراحی کنیم ؟  


مقدمه :

تمام کسانی که زندگی حرفه­ ای شان درگیر رشته ­های خلاق من­ جمله معماریست دیر یا زود باید به گردآوری پرتفولیوی خود اقدام کنند . شاید این مرحله را بتوان یکی ازمهم­ترین و چالش­برانگیزترین لحظه­ هایی قلمداد کرد که آینده­ ی ما را مشخص خواهد کرد. اینکه کجا قرارست ادامه تحصیل بدهیم یا چه کسانی علاقه به همکاری با ما را دارند را خطوط و عکس­هایی تعیین می کنند که ما قبلا مشخص کرده  ایم با چه ابعاد و تناسبی کنار یکدیگر قرار بگیرند و با چه ترتیبی به نمایش در بیایند، به خاطر اهمیت طراحی پرتفولیو و نبود منابع کافی درباره ­ی این موضوع تصمیم دارم در این یادداشت درباره­ ی نحوه­ ی جمع­ آوری و مدیریت یک پرتفولیو خوب مخصوصا در رشته­ ی معماری پیشنهاداتی ارائه کنم.


 

اولین نکته­ ای که باید به آن توجه کنیم اینست که پرتفولیو را با کاتالوگ و تبلیغات مجلات و روزنامه ­ای اشتباه نگیریم، کاری که قرارست انجام دهیم انتقال اطلاعات در کم­ترین زمان ممکن و با ساده­ ترین شکل ممکن است، سادگی و انسجام مدارک از غرق کردن اطلاعات لابه لای تزئیناتی که هیچ پیامی نمی رساند هزاران مرتبه کارسازتر است اما همچنان نحوه ­ی ارائه­ ی ما باید به شکلی باشد که بالاترین تاثیر را روی بیننده داشته باشد طوری که آن بین کار سایر متقاضیان و درخواست دهندگان مانند دست­خط یا امضای شخصی مان همچنان که متمایز است در خاطر ناظر هم ماندگار شود.

همچنین باید یادمان باشد که پرتفولیو کلکسیونی از بهترین کارهایمان است، مجموعه­ای که علایق ، استعدادها و دغدغه­ های ذهنیمان را به عنوان یک طراح یا معمار، همچنین رشد و بسط یافتن آنها را در طول مسیر شغلی- تحصیلیمان را نمایان می کند . یک پرتفلیوی خوب تصویری نسبتا دقیق از طراح و همچنین نحوه ­ی پاسخگویی او به مسئله ­ی طراحی را در ذهن بیننده­ ترسیم می کند . از آنجایی که پرتفولیو را می توان تاریخچه ­ی گرافیکی طراحی­ هایمان تعریف کنیم تسلط نسبی به مسائل صفحه­ آرایی و تصویرسازی در ساختن پرتفولیویی جامع غیرقابل انکار است . پرتفولیو یک مجموعه­ ی خودبسنده است، ممکن است کارهای ما توسط ناظرینی بررسی شود که نه ما را می شناسند و نه تا به  حال دیده ­اند، به همین خاطر در جمع آوری مدارک و تصاویر باید هدفمان انتقال پیامی قابل فهم باشد و از زیاده ­  گویی و خسته­ کردن مخاطب جدا پرهیز کنیم در حالی که باید بیشترین اطلاعات ممکن را به نمایش در آوریم در عین حال باید با کمترین و ساده­ترین طریق ممکن بیشترین تاثیر را روی ناظر بگذاریم . در این کار شاید معمار باید شبیه به یک تدوینگر سینمایی عمل کند و با بهترین ترتیب بهترین تکه های ضبط شده از طول زندگی حرفه­ ای­ اش را به نحوی ارائه کند که در کنار هم بهترین معنا و منطق را دهد . بیشتر تاکید یک پرتفولیوی دانشجویی روی پیشرفت فردی است و کمتر به نظر می رسد که تمامی پروژهای داخلش شبیه به بهم و یک نوع نگرانی را نشانه رفته باشند، به خاطر اینکه طی چندین سال معمولا علایق و جهت­گیری های هر فرد کم کم تغییر می کنند و سمت و سویی تازه ای می یابد، به همین خاطر نگاه کردن به پرتفولیوی هر معمار نظیر خواندن اتوبیوگرافی ای مختصر است و انقلابات درونی او را به خوبی آشکار می کند و نشان می دهد در دنیای طراحی او که به کدام قطب تعلق خاطر دارد .

بهترست کسانی که تازه، وارد این رشته یا حرفه شده ­اند بی درنگ مدارک و مستندات کارهایشان را از همان ابتدای شروع هر پروژه جمع ­آوری و دسته بندی کنند، چرا که در نهایت این آینده نگری شاید ماه ها وقتی که قرارست برای پیدا کردن و دوباره ساختن مدارک گمشده یا از بین رفته تلف می­شود را جبران کند. همچنین با توجه به وقت محدود و استرسی که در این مرحله روی معمار است، کارهای از قبل انجام شده که نیازمند تنها چینیشی متفاوت­تر است کمک بسیار خوبی به او است .

نخستین کاری که برای تهیه یک پرتفولیوی خوب باید انجام دهیم ارزیابی بی طرفانه ی طراحی­ هایمان است و بهترین راه برای این کار نشان دادن آنها به افراد صاحب نظر یا همکارانمان و خواستن نظرشان است . کدام کارها قرارست بهترین خصوصیات ما را نشان دهد و کدام یکی ها بهتر است در این مجموعه قرار نگیرد . اینکه به چه مقصودی پرتفولیو را را تهیه می کنیم اهمیتی فراوانی دارد به همین خاطر ممکن است یک معمار در زندگی حرفه ­ای خود مجبور به تهیه چندین مجموعه کار شود و هر کدام را به قصدی ساخته باشد . یک پرتفولیوی استاندارد از 20 تا 40 صفحه تشکیل شده که معمولا شامل 3 تا 5 پروژه­ ی برتر معمار است، هر چه تعداد طراحی­ های ارائه شده بیشتر باشد دقت ناظر در بررسی آن ها و زمانی که صرف هر کدام می کند کمتر می شود و این الزاما بد نیست، اگر پروژه هایمان مفاهیم پیچیده­ای را در بر می گیرند باید زمان بیشتری برای ناظر قائل شویم و از تعداد پروژهای کمتری استفاده کنیم اما اگر طراح پرکاری هستیم بهترست نمونه های زیادی از فعالیت هایمان را نشان دهیم چرا که نگاهی به آن­ها کافیست . علاوه بر سلیقه­ و استعداد گرافیکی، معماری که قصد دارد پرتفولیوی باکیفیتی تنظیم کند باید قلم خوبی نیز داشته باشد تا بتواند از کارهایی که در پرتفولیو قرار می دهد با نوشتار قابل فهم و ملموسی دفاع کند، بر فرض مثال هدفمان از این نوع پاسخ ­گویی به مسئله­ ی سایت چه بوده است یا در موقع شروع این طراحی چه چیزی ذهنمان را درگیر کرده بوده است یا اینکه این دیاگرام ها چه چیزی را قرارست نشان دهند و از این قبیل متن ها.

نکته­ ی دیگری که حتما باید بدان توجه ویژه­ داشته باشیم اینست که روند طراحی اهمیت دارد. ما نباید تنها تصاویر و نقشه های کامل شده­ی یک پروژه را نمایش بدهیم، بلکه هدف ما نمایش استعداد ها ، رویکردی که نسبت به حل مسئله داشتیم و روندی که طی شده تا به این نتیجه برسیم است. می­توانیم از اسکیس­ ها یا ایده­ های اولیه­ مان در این جهت استفاده کنیم تا چگونگی رسیدن به نهایت هر پروژه به نمایش بگذاریم همان طور که قبلا اشاره شد ترتیب نمایش پروژه ها بسیار مهم است. بهترین شیوه اینست که مانند یک فیلم سینمایی با اولین برخورد ذهن بیننده را درگیر کنیم و آرام آرام او را برای یک پایان باشکوه­ تر آماده­ کنیم، ساده ­تر بگویم پرتفولیو را با یکی از بهترین کارهایتان شروع کنید و با یکی دیگر از پروژهای محبوبتان خاتمه بدهید اما در این میان آثار دیگری که ارزشمندند را به نمایش بگذارید اما یادمان باشد که انتخاب ما میان بهتر و بهترین­هاست. همچنین بخشی که بر هر پروژه اختصاص می یابد باید از همین رویه پیروی کند، چه مدارکی زودتر نمایش داده شود ، تصاویر کامل شده ؟ پلان­ها یا دیاگرام­ها ؟ و اینکه از کجا این پروژه تمام می شود و داریم کار بعدی را می بینیم ، به همین خاطر عنوان ها و تقسیم بخش ها مهم است و باید مثل فصل­بندی کتاب ها بیننده را متوجه تغییر محتوی و موضوع کند .

امروزه هرکدام از نرم افزارها با پیشنهاد های فراوانی که به ما ارزانی می دارند هزاران احتمال را در برابر ما می چینند که نادیده گرفتن آنها کار آسانی نیست چرا که خیلی از این انتخاب ها بسیار اغواکننده است اما کمتر به ماهیت کلی پرتفلیوی ما چیز مثبتی اضافه می کنند. در این یادداشت سعی شد تا ذهنیتی درباره ی تعریف یک پرتفولیوی خوب در ذهن خواننده ایجاد کند و او را آزاد بگذارد تا با توجه به آن دست به طراحی و آزمایش و خطا بزند، بنا به ضرورت بعضی از قواعد را زیر پا بگذارد و نمونه های اولیه را دوباره و چندباره مورد نقد و بازبینی قرار بدهد تا دست آخر به بهترین پاسخ ممکن برسد ، یک پرتفولیوی خوب .


یک هنرمند...

               یا

               یک هنرمند و بعدش سه تا نقطه


یک هنرمند کسی است که خودش فکر می کند که هنرمند است اما بقیه این چنین فکر نمی کنند . یک هنرمند جوان است و دارد بین احتمالات ، ترس و فکر کردن به زندگی و مرگ دست و پنجه می زند اما کسی نمی داند . یک هنرمند می تواند سن و سالی ازش گذشته باشد اما کار هنری نکرده باشد و اگر روزی از روی بیچارگی یا مستی به اینکه فکر می کند هنرمند است اقرار کند ، زنش ترکش می کند . یک هنرمند یا خیلی فقیر است یا خیلی پول دار . یک هنرمند بعضی را خیلی دوست دارد ،هر کاری هم بکنند . یک هنرمند اما از بعضی ها بیزار است و دست خودش نیست . یک هنرمند از همه بدش می آید و البته از خودش هم زیاد خوشش نمی آید اما به این اقرار نمی کند . یک هنرمند تنها نیست اما فکر می کند هست و این خودش تعریف تنها بودن است . یک هنرمند صبح ها که پا می شود یا هدف دارد یا نه .  کانسپت خوابیدن یا او را به وجد میاورد یا آن را مانع کار می داند . همیشه کسی است که می تواند او را آرام کند و این ربطی به حرف هایی که می زند ندارد . آن کسی که می تواند هنرمند را زنده نگه دارد بعضی وقت ها حرف های احمقانه می زند و هنرمند دلش می شکند . یک هنرمند انقدر دلش شکسته که فکر می کند دل شکستن خیلی عادی است .

یک هنرمند فکر می کند که ون گوگ خیلی هنرمند بود .یک هنرمند فکر می کند که شاید هنرمند نیست .یک هنرمند خیلی بدبخت است و گاهی فکر می کند ای  کاش هنرمند نبود ..یک هنرمند از ته دلش از اینکه هنرمند است احساس رضایت می کند . یک هنرمند وقتی به یاد گذشته می افتد یادش می آید که چقدر احمق است . یک هنرمند زیاد از هنرمند های دیگر خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله ای مشخص با آن ها داشته باشد . یک هنرمند دیر ارضا می شود . یک هنرمند اشکش دم مشکشش است . یک هنرمند گاهی خودش را گم می کند و حرف های بی معنی می زند . یک هنرمند حال و حوصله ندارد . یک هنرمند فکر می کند زندگی اش را تلف کرده است . یک هنرمند وقتی به دوران اوجش می رسد سقوط می کند . یک هنرمند یا از کتاب بدش می آید یا خوشش می آید . یک هنرمند دوست دارد معشوقه اش هنرش را بفهمد . یک هنرمند از اینکه معشوقه اش حرف هایش را بفهمد نا امید است . یک هنرمند در طول زندگی یاد می گیرد که یک هنرمند بودن چگونه است . یک هنرمند وقتی می میرد یا خوشحال است یا غمگین . یک هنرمند وقتی به کسی نزدیک می شود می ترسد . یک هنرمند یا بدبین است یا خوشبین . یک هنرمند یا سعی می کند سیاسی نباشد یا باشد . یک هنرمند خیلی چیزها را نمی فهمد . یک هنرمند خیلی چیزها را می بیند یا نمیبیند . یک هنرمند برای خودش اشک می ریزد . یک هنرمند یا رابطه ی خوبی با خانواده دارد یا ندارد . یک هنرمند دوست داشت که قوی تر می بود . یک هنرمند گاهی فکر می کند که راه را اشتباهی آمده . یک هنرمند بعضی وقت ها فکر می کند که تکراری است . یک هنرمند از اینکه حرفی که می زند را کسی قبلا از کس دیگر شنیده خوشحال می شود . یک هنرمند در حال زور زدن است . یک هنرمند می داند که هنرمندهای بزرگ یا خوش شانس بوده اند یا نبوده اند . یک هنرمند دوست دارد که خوش شانس باشد .

دلایلی برای بیهودگی معماری

                                           یا

                                            از معمار بودگی معمار تا محو شدن خود خواسته اش


تا چند دقیقهی دیگر مه‌لقا می‌آمد و رضا نگران از اینکه چیزی برای نمایش به این مدرس سنگدل ندارد به این طرف و آن طرف آتلیه می‌جهید، رضا دوست من بود و اگر تنها در یک چیز استعداد داشته باشم آن هم طبع شاعرانگی معماری‌ام در کمک به اوست. کمی به اطراف نگاه می کنم و ماکت هرمی را یافتم که کسی ساخته و گویی به کارش نیامده و دورش انداخته بود. هرم را بردارم، خوش ساخت است با فشار دستم مچاله‌اش می کنم، نمی‌دانم از کجا سیم خار داری (بله!در آتلیهی معماری هرچیزی پیدا می‌شود) پیدا می شود و من آن را به دور هرم می کشم .همان لحظه عاشق فرم و البته مفهومی که آن لحظه سرم را داغ کرده بود شدم، با سرخوشی ایدهی طرح اولیهی رضا را برای خودش شرح می دهم . هرم نماد یک فرم قطعی بود ، صلابت داشت اما حالا خراب و له شده و در بند سیمی خارداری از شک و بدبینی اسیر شده، ما نسل همین شکل‌هاییم، بچه‌های ویرانی قطعی ایده‌های کامل. این فرم یک دقیقه ای نمود حالای من و رضا و شما خواننده ی گرامی بود. می‌خندد، می‌خندیم. خوشش آمده بود. از آن طرف میزها، کسی به تحقیر می گوید که این همه سال درس خوانده‌ایم و حالا کارمان شده فلسفه ساختن و مسخره بازی، زینب بود که این‌ها را می‌گفت، نه زینب نبود، دوستش بود که اصلاً اسمش خاطرم نیست. حساب دوست زینب را کف دستش گذاشتم، قضیه ی این هرم امروز برایم یک خاطرهی شیرین شده اما خاطرم هست در آخر رضا ترسید، فکر کرد مه‌لقا به هر حال خواهد کشتش، فکر کرد برود خانه یا جلوی دفتر آموزش خودسوزی کند، بقیه داستان در ذهنم محو شده اما . برای رضا زیاد "فلسفه ساخته بودم" و او هم زیاد ازشان استفاده نکرده بود و من هم زیاد بهش گفته بودم به درک، خودم روزی این را خواهم ساخت ...

 

پ.ن بلند: چرا این خاطره یادم آمدم؟ داشتم دربارهی گونه ای از هنر کنشی مطلب می‌خواندم، وقتی که بدن هنرمند و فرآیند یک اثر اولیت بیابد با یک هنر کنشی طرف هستیم . همان طوری جکسون پولاک رنگ را روی بوم می‌پاشید یا ریچارد سرا سرب مذاب به دیوار پرتاب می‌کرد. این چیزی هست که کریستوفر الکساندر به آن یلگی می‌گوید و آن ترم منحوس هم همان سالی بود که کتاب او با عنوان معماری و رازجاودانگی را خوانده بودم و کلاً از معماری زده شده بودم، الکساندر می‌گفت هیچ شغلی به بدردنخوری معماری نیست، حتی یک دهقان هم بلدست خانه ای که دوست دارد را برای خودش بسازد و دیگر به یک شخص بیگانه چه نیازی است که بیاید و برای غریبه ای طراحی کند ؟ و بعد ادامه می داد که هیچ حرفه ای مثل معماری مرتبا برای اثبات وجود خودش در طول تا بحال اینقدر زور نزده است . مسلما دل الکساندر از مدرن ها پر بود و کتابش بیشتر در لج معمارهای مدرن نوشته شده بود تا راهی برای جاودانه شدن معمار، چیزی که او پیشنهاد می کرد کمرنگ تر شدن رده پای هر نوع اثر دخل معمار و سوم شخصی است که می تواند نشان دهد که چیزی متفاوت از معمول روی داده ، مسلما در این کتاب چیزهای جالبی خواهید یافت و دست آخر کمی ذهنتان را قلقلک خواهد داد . کمی فکر کردم دیدم بی راه نمی گوید. می‌رفتم دانشگاه و مه‌لقا توی چشم‌هایم زل می‌زد و از من "کانسپتِ خوشحال" می‌خواست. نمی‌توانستم بگویم که دیگر از همهی این‌ها بدم می‌آید، به نظرم احمقانه بود . همانجا موزیک پخش می شد و دانه دانه ی دانشجو ها روی میزها می پریدند و شروع به رقص های هماهنگ می کردند و من آهنگ آی هیت اوری ثینگ می خواندم و یکسری صحنه ی دیگر از یک فیلم موزیکال خیالی که در آینده خواهم ساخت پخش می شد و دوباره کات می شد به صورت مه­لقا ... ترم خوبی نبود و به خشکی رسیده بودم . راجع به به درد نخوری معماری با چند معمار صحبت کردم و جوابی نگرفتم ، الکساندر راست می گفت و اما من اضافه می کنم که معمارها دیگر حوصله ی اثبات دلیل وجود خودشان را ندارند اما بعدها که این مسئله برایم حل شد . اولین باری همکه میم را دیدم کتاب را بهش معرفی کردم و البته سریع بهش گفتم که نخوانتش .

پ.ن نیمه بلند : در این سال ها بعضی وقت ها تند رانده ام ، بیشتر در شب و سعی می کردم در بیابان ها ذکر بخوانم و در چهارراه­های شلوغ که چراغ قرمزش خراب شده با احتیاط مسیر مستقیم را همچنان ادامه دهم و به پشت سرم نگاه نکنم . اما همیشه ترجیحم به بیابان های تاریک و خلوت بود . دست آخر باید پیاده شد ، سیگاری کشید و نقشه ای که هیچوقت وجود ندارد را ورانداز کرد . این ماهیت کلی زندگی ام بوده و احساس می کنم کم کم دارم بهش عادت می کنم و مرتب سعی می کنم بقیه را گول بزنم و بگویم این راه را پیش بگیرند . فکر می کنم اساسا این ها تجربیاتی شخصی است و نمی توان به هرکسی تعمیمش داد . مسلما اگر دوست زینب سر و کله اش پیدا شود و این ها را بخواند دوباره زیر لب غر می زند و به فلسفه بافی محکومم می کند. روغن ماشینم را چک می کنم ، در کاپوت را می بندم و پوست تخمه ها را در بیابان می ریزم .بهش یاددآوری می کنم که تنها برای دو نفر و نصفی جا دارم اما قرار نیست سوارش کنم . آهنگ  Carry On My Wayward Son  در حال پخش است و من به سمت افقی نا معلوم در حال محو شدنم ، دقیقا همانطور که الکساندر ازم انتظار دارد .

  

قرار بود از دور باهت بای بای کنم اما وقتی صورتت رو دیدم عنان از کف دادم

                              یا

                              عبادتگاه کوچک من


قبل از پایان اولین روز بهار ، باید این یادداشت را به پایان برسانم . این بار می خواهم از عشقی حرف بزنم که در اتاق تاریک و خفه و البته گرم خانه ی مان شروع شد به خاطر اینکه تاب آورم لباس هایم را می کندم . روز هایی که به دنبال دلال های فیلم می دویدم ، لیست بلند بالایی را به هرکس و ناکسی نشان می دادم تا بتوانم پیدا کنم و ببینم و این کنجکاوی که به جانم افتاده بود را پایان دهم . از کی شروع شد ؟ شاید زمانش مصادف با سال آخر دانش آموزی ام بود . باید برای کنکور می خواندم ، موفقیت ، دانشگاه و ماشین گران قیمت منتظرم بود اما  کم حوصله ام ... می دانید که . تمام درس ها را تا قبل از عید تمام کردم و تا شب کنکور فیلم دیدم . سرم داغ بود (هست)، هزاران هزار فیلم بود که ندیده بودم ، می خواستم بدانم کوروساوا به چه رسیده ؟ چرا تماشای پرتغال کوکی در انگلیس ممنوع شده یا چرا پایان فیلم پیرمردهای بی وطن این گونه نوشته شده است . هزاران فیلم ، هزاران سوال و کنجکاوی و یک تلویزیون خیلی خیلی کوچک در در بدترین اتاق خانه . کیف فیلم هایم را بغل می کنم و آرام در اتاق می خزم . چراغ ها خاموش می شود ، درِ اتاق کیپ می شود . اینجا مقدس است  کسی نباید باشد وقتی قرارست کشف صورت بگیرد، شاید به خودم گوشزد کنم که نباید لذت برد اما حقیقت دارد که فیلم خوب پر از احساس است و قطعا لذت بخش ، اما آن لذت از جایی می آید که فکرش را نمی کردی ، تانکی منفجر نمی شود ، تنها سگی در ایستگاه منتظر صاحب مرده اش می ماند ، هر سال می آید ، نمی فهمدد مرگ چیست شاید امیدست که کانسپت مرگ را به حاشیه برده ، نمی دانم ، معلوم نمی شود ، همین که معلوم نیست خوب است . وقتی که جو پشی آن بچه ی بدبخت را به گلوله می بندد یا جیمز وود آخر روزی روزگاری در آمریکا خودش را در تیغ های ماشین آشغالی می اندازد . با این ها زندگی می کردم ، هزاران کاری بود که نکرده بودم اما می دانستم چه حالی دارد . احساس می کنم پسرکی که برای خودش می آمد و می رفت و چیزهایی می گفت که کسی نمی فهدید غار خودش را یافته بود . غاری که مغزش را به کار انداخت ، اسم های جدید ، مکان های تازه و گم شدن در داستان هایی که مو به تن آدم سیخ می کرد .

از من پرسیده شد چرا فیلم می بینی ؟ جواب می دهم که نمی دانم . قطعا برای گذران وقت نیست ، دیگر نمی توانم معمولی فیلم ببینم ، باید همه چیز مرتب باشد ، دغدغه ای نباشد و البته احساس غریبی به فیلم داشته باشم . اگر بدانم فلان فیلم خوبست کافی نیست ، حتی بگویند که عالی است باز هم در من اثری نمی گذارد . باید چیزی کشنده تر و حتی کُشنده تر  باشد ، فکر می کنم که دست من نیست. راستش کمی معذب می شوم از پیشنهاد فیلم، می دانم که نخواهم دید ، هر کسی پیشنهاد خوب نمی دهد ، چه در نفس زندگی کردن، چه در انتخاب کتاب و چه فیلم . این ها را نمی شود در روی طرف گفت ، اما مرا که می شناسید ، من گفته ام . گفته ام که نخواهم دید ، نخواهم خواند و نخواهم کرد .

سال هایی سپری شده اما وقتی دقیق تر نگاه می کنم می بینم که به جای سرمقصد و به نقطه ی اولیه رسیده ام ، همه چیز از سینما شروع شد حالا این همه سال گذشته و می بینم قلبم از شعله ها این عشق ازلی آرام و قرار ندارد . به درستی که درست آورده اند که بازگشت همه به سوی اوست ...



هرزوگ و د مورن - قسمت دوم


در ادامه‌ی قسمت اول و همچنین تاکید بر روحیه‌ی انتقادی و سیال معماری مدرن، به یکی از با کیفیت‌ترین نمونه‌های به‌غایت معماری در سطح بین‌الملل می‌پردازیم، گروه معماری Herzog & de Meuron که آثارنشان از غالب ساختمان‌های صرف فراتر می ورد و تبدیل می‌شود به بیانه ای معماری که دغدغه‌ی یافتن چیستی معماری از الزامات فرم و عملکرد اهمیت بالاتری دارد.
 در نظر این دو معمار، سوئیسی بودن اثرشان – یعنی افزودن هویت ملی - از اهمیت اثرشان می‌کاهد، می گویند اگر سوییسی کار کنیم ارزش کارمان بر مبنای کشوری تنظیم می‌شود که دیگر هویتی ندارد، منظورشان اینست که معماری، مستقل از هرگونه ارزش‌های معمول است، در ساختمان‌های این گروه تدوام چیزی قبل از آن‌ها مشاهده نمی‌شود شاید تاریخ معماری در دلشان حک شده باشد اما نمی‌خواهند بجز معماری دربرابر چیزی دیگر سر تعظیم خم کنند بلکه برای آن‌ها معماری مرتباً تعریف و بازتعریف می‌شود. علاقه‌ی این دو به پاپ‌آرت نوعی ادای دین به آرمان‌های پست‌مدرنیستی است، در شیفتگی که به کار اندی وارهول نشان می‌دهند، پرتره‌های مارلین مونرو یا الویس پریسلی را ستایش نمی‌کنند، نمی‌خواهند دم و دستی یا عامه باشند اما نبوغ وارهول اینکه کسی که با استفاده از تصاویر دم دستی و همه‌گیر توانست مفاهیم جدیدی را بیان کند مد نظر آن‌هاست "من نشان دهنده‌ی ابتذال روزانه در هنرم ". رویکرد مشابه هرزوگ و دمورن به مصالح ساختمانی مانند المان‌های نقاشی‌های اندی وارهولست، وقتی وارد ساختمان اثر این دو می شیم دریافت تازه ای از مصالح و بافت‌ها خواهیم داشت، شاید بیشتر تأمل کنیم و ویژگی‌های مصالح را درک کنیم. همه‌ی ما سنگ را قبل از تماشای کارخانه دومینوس دیده بودیم اما بعد از این اثرست که نگاه تازه ای به ویژگی‌های سنگ داریم. رویکردی مشابه عکس‌های احمد قاسمی یا حتی مانه. وقتی مانه سیبی را نقاشی می‌کند، جلوی تابلویش قدری تأمل کنیم و سیب را واقعاً ببینیم، زیبایی‌اش را درک کنیم و در فکر فرو می‌رویم اما وقتی همان سیب در بشقابمان است با کارد می‌بریمش و بدون نگاه کردنش می‌خوریمش. هنر تلاشی است برای ارتباط و هوشیار کردن مخاطب، از این نظر هرزوگ و دمورن هنرمندانی هستند که قصد نمایش مصالح و ظرافت‌هایش را دارند و از سویی دیگر معماری ای را بنا می‌دهند که قبل از این دو نبوده و طبعی بدیع دارد.


سیب های مانه در کنار سنگ های هرزوگ و د مورن



اهم فعالیت هرزوگ و دمورن در طراحی پوسته با استفاده از مصالح است، نگرشی شبیه به تجربیات ونچوریی، رها کردن عمق و حجم و پناه بردن به پوسته‌ای که با مواد شناخته‌شده و بافت‌های بعضاً عجیب که قرارست ستون‌های معماری معاصر را تکان اساسی دهد و کمی از یکنواختی گرایش‌ها معمولش کم کند. تأکید روی مصالح است چراکه بدون آن‌ها فرمی وجود نخواهد داشت، می‌توان پوست‌های ساختمان‌هایشان را مثال خوبی برای نگریستن جهان با عینک پست‌مدرنیستی دانست، طیفی میان کدر و نیمه شفاف، پیچیده و حتی تأویل‌پذیر. این تلاش معمارهایی است که سعی دارند با بازتعریف معماری تجربیاتی بیافرینند که طبعاً جدید است، تجربه‌هایی که قبل از آن‌ها کسی حسشان نکرده است.


کارخانه ی دومینوس

پوسته ی سنگی کارخانه ی دومینوس اثر هرزوگ و د مورن 

مقدمه ای بر هنرمدرن

                           یا

                           چگونه شخصیت هنرمند بر دستش چربید ؟


یک تجربه


تیرماه 93، اصفهان، نگارخانه‌ی آپادانا، نمایشگاه عکس انفرادی احمد قاسمی با عنوان "تجزیه"
فضای نسبتاً کوچک گالری پرشده از عکس‌های ویرانه‌های شهری و حومه،مکان هایی فراموش شده یا در حال فراموشی، چند عکس دیگر حیواناتی هستند که سلاخی شده‌اند چه شترمرغی که عامدانه گردنش دریده شده چه گربه‌ای در خیابان که ماشین‌ها سهواً لهش کردند. در بیانه‌ی نمایشگاه تجزیه آمده بود که "لذت بردن و شادی از تمنای ارضا شده و درد مرتفع شده برمی‌خیزد، همواره نابودی پیش از ساختن شکل می‌گیرد". در اتاق کوچکی که آن‌سوی نمایشگاه قرار دارد تک عکسی به نمایش درآمده بود. با صدای زمینه‌ای که محو و تکراری و آن نیز خبر از خرابی می‌داد قسمتی از خیابان اصفهان به نمایش درآمده بود، کفشی از پایی درآمده بود، جانی گرفته‌شده بود و قطعه‌ی حقیر خونی جایی از خیابان را لک کرده بود؛ خلأ و منگی لحظه‌ی حادثه، گویی دمی بعد از تصادف رسیده‌ایم و مرده را تازه دارند می‌برند، مای بیننده هنوز گیجیم، سریع پولی از جیب درمی‌آوریم و دفع بلا می‌کنیم. روی دیوار ورودی گالری چاپ‌شده بود " ناهریمن نیرنگ زد و کیومرث کشته شد. از تن کیومرث فلزات سودمند و از تخم او زر آفریده شد و در دل زمین جای گرفت و پس از چهل سال از این تخم دو ساقه ریواس به هم تنیده روئیدند و اندک‌اندک شکل آدمی به خود گرفتند. "


یک برخورد

این جملات پیچیده که برگرفته از اسطوره‌هایی است که من نخوانده‌ام چه می‌گوید؟ چرا باید مجبور به دیدن گربه‌های له‌شده، ساختمان وا افتاده‌ی شهر یا تصویرهای دهشتناک کشتار خانه‌ها شوم؟ و در آخر می‌پرسم عکاس، احمد قاسمی چه می‌خواسته بگوید؟ شاید حالا ربط میان مرد مرده، خرابه‌های شهری یا کلمه‌ی تجزیه و زری که از تخم کیومرث پدید آمد را بفهمم. در تعبیری ساده هنر مدرن همین است، اینکه هنرمند چیزی را نشان می‌دهد که خودش دلش خواسته یا حس می‌کند باید دیده شود. به نظر احمد له شدن، ترک خوردن و مردن زیباست پس باید عکس‌هایی با این مضمون در قطعات نسبتاً بزرگی تهیه کند و آن‌ها را به نمایش درآورد. همین برای مدرن بودن کافی است، اینکه جرئت نمایش دیدگاه خود را داشته باشی و چیزی که فکر می‌کنی زیباست را نشانم بدی.


هنرمدرن و هنرمند


هنر مدرن با "هنرمند بودن" خالق اثر شروع می‌شود و با سرکشی از روال معمول و سلیقه‌ی عمومی ادامه می‌یابد. هنرمند با فردیت خود، زیبایی را واضحیت می‌دهد و بعضاً معنا می‌سازد. اما درگذشته‌های دور حداقل تا قرون‌وسطا چنین نبود، از هنر مجسمه‌سازی گرفته تا معماری معابد، دلیل پیدایش همه این آثار خود هنر نبود و هنر همیشه در خدمت نهادی خارجی قرار داشت. در عصر رِنسانس، کسانی پا به عرصه حضور نهادند که نامشان هنرمند بود و سوای صنعتگران به هنر صرف می‌پرداختند. شاید دلیل این تحول نقش به اعتلای سرمایه‌داری، بالا رفتن امنیت، گسترش شهرنشینی و تغییرات جامعه مربوط باشد اما نتیجه‌ای که این تغییرات در پی داشت قرار است دنیا را تغییر دهد و با سحرگاهی بنام رنسانس شب قرون‌وسطایی را با آفتاب علم ، تکنیک و نگاه‌های جدید روشن و گرم سازد. با نگاهی دست‌نوشته‌های هنرمندهای این دوره مانند میکلانژ درمی‌یابیم که هر یک از آنان دارای خط فکری نو و نگاهی عمیقی نسبت به پدیده‌های پیرامونشان بوده‌اند. توجه میکلانژ به علم نوظهور زمان و خوانشی که او در فهم آناتومی بدن انسان داشت منتج به خلق آثاری بی‌نظیری مانند مجسمه‌های داود نبی و پی‌یتا شد. او در جمله‌ای زیبا می‌گوید " هرکسی که نداند پای انسان اصیل تر از کفشی است که پا می‌کند و پوستش شریف‌تر از الیاف گوسفندی است که به تن کرده، بربراست" بعد از رنسانس است که خلاقیت خودمختار هنرمند ، نوع نگاه و آرای او موردتوجه قرار می‌گیرد و هنر به اسم خالقش ارزش می‌یابد. زیباشناسی مدرن، جهان حسی که مهم‌ترین مسئله برای هنرمند است را از جهان عقلی جدا می‌کند و ذهنیت گرایی تبدیل به مهم‌ترین رکن آن می‌شود. در اینجا زیباشناسی چیزی نیست جز تجلی حقیقت عقل و این دقیقاً منطبق با روح عصر روشنگری که دو رکن اصلی‌اش خودمختاری انسان و عقلانیت بود.


داستان زیبایی شناسی


اولین باری که واژه‌ی استاتیک (زیبایی‌شناسی) مطرح می‌شود سال 1750 میلادی است، زمانی که بن گارتن آلمانی آن را شناخت حسی-معرفتی مثبت قلمداد می‌کند و ازاین‌پس زیباشناسی تبدیل به موضوعی کلیدی در فلسفه و هنر می‌شود. در ادامه کانت می‌گوید که زیبایی هنر ربطی به باورهای فایده‌گرایی ما ندارد و در ادامه به نظریات نیچه می‌رسیم که هنر و زیبایی را در عمل صرف هنرمند یاغی می‌بیند و هنر را چنین تعریف می‌کند "پیام فعلیت هنرمند که به نگاهش درود می‌فرستد."
هگل فیلسوف اصلی مدرنیته است، فیلسوفی نظام‌اند و حتی نظام ساز که با دید زیبایی‌شناسانه ی خود سعی در طبقه‌بندی هنر می‌کند. اگر افلاطون اولویت را به عین می‌داد و دکارت به ذهن، هگل دوست داشت هر دو را باهم داشته باشد و از یکی به دیگری برسد اما زمانی که به هنر رسید، ارزشمندی هنر برای هگل در کانسپچوال بودن آن معنا پیدا می‌کرد. در تقسیم بندی او از هنرها برحسب فرم و محتوی به سه گونه بر می‌خوریم: 1. سمبولیسم 2. کلاسیک 3. رمانتیک. که در این میان هنر رمانتیک بالاترین درجه ذهنیت را داراست و در قله قرار می‌گیرد و به دوتای دیگر می‌چربد چراکه چیزی که هنر رمانتیسم بیان می‌دارد با نحوه‌ی ارائه‌ی آن‌یکی است اما هنر سمبولیسم، هنری که خود تکرارشونده و باستانی است به دلیل عدم حضور ذهنیت هنرمند پست‌ترین هنر است. ساده‌ترین نمونه هنر سمبولیسم در معماری دیده می‌شود، بناهایی که کاملاً قابل‌تشخیص و برای بهره‌برداری ساخته‌شده‌اند و به‌این‌ترتیب معماری پست‌ترین هنر در میان هنرهاست که بعدازآن به ترتیب مجسمه‌سازی، نقاشی، موسیقی هنرهای بهتری تلقی می‌شوند و دست‌آخر به شعر می‌رسیم که بالاترین سطح ایده پردازی را داراست و اگر مصالح معماری آجر، مجسمه‌سازی سنگ و نقاشی رنگ باشد، مصالح شعر کلماتی بامعنا است که نیازی به دیده شدن و نور خارجی ندارد و کاملاً از قالب فرم آزادند چون از طریق اصوات ادا می‌شوند و تولید معنا می‌کنند و حتی می‌تواند تبدیل به فلسفه شود و ذهن را درگیر کند. دلیل دیگری که هگل شعر را یکه‌تاز هنرها می‌یابد عدم بهره‌کشی نیروی خارجی از آن است و آن را هنری ارزیابی می‌کند که خودمختارترین است.


و در ادامه ...


در برداشت معاصری از آرای هگل می‌توان به معیاری دست‌یافت و در ارزش‌گذاری که او به هنرها رواداشت همراهیش کرد، او که معتقد بود انسان در طول تاریخ به آزادی خویش آگاه شده و در هنر آن را متبلور می‌سازد. برای هگل معنا و فکر پشت هر اثر که با خودمختاری هنرمند عجین شده، ارزشمند است و نه چیز دیگر. در هنر مدرن، هنرمند با تشخیص اینکه چه می‌تواند زیبا تلقی شود و با علم اینکه زیبایی نیز خودش نوعی مفهوم ذهنی است و وجود خارجی ندارد دست به پردازش اثر می‌زند و زیبایی را نه کشف بلکه خلق می‌کند. اینکه چگونه یک نقاش می‌تواند دست از کشیدن پرتره‌ی ثروتمندان بکشد و عازم سفری برای کشف ماهیت نقاشی شود و اینکه چگونه در سینما هر چیزی به‌غیراز خودش ذوب می‌شود و تنها چیزی که می‌ماند سینما به معنای واقعی آن است  چگونه در ادبیات متن می‌ماند و طرح داستان مخدوش یا دور ریخته می‌شود یا چگونه آهنگسازی اصوات گوش‌خراشی را موسیقی می‌خواند، چگونه همه‌ی اشیای اضافی صحنه‌های تئاتر غیب می‌شوند، چگونه معمار می‌تواند خانه‌ای بسازد که به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان واردش شد و در آخر چگونه پیشابگاهی تبدیل به مجسمه می‌شود ، تمامی این‌ها تلاشی هنرمندانه برای ایجاد قالب، نگرشی جدید و خودجوش در تبین دنیای ذهنی هنرمند است چراکه در هنر مدرن باور به این است که درک زیبایی معطوف به ذهن است نه قوای ادراکی.


پ.ن: در متن از گذاشتن هرگونه تصویر از هنری که مدرن تلقی می شود دوری جستم و این بخاطر اینست که مدرن بودن امر مفهومی است و یک شی منفک از معنی به خودی نمی تواند از پس بیان تعریف مدرن بودن بربیاید، فرض بفرمایید نقاشی دخترکی از بالتوس در مقایسه با اثری از مالویچ بسیار سنتی می نماید ولی حقیقت امر خلاف اینست به همین جهت نخواستم تصویری در تعریف مدرن بودن در ذهن خواننده جا بیفتد و هرچه که شبیه به آن بود مدرن بخواند. این یادداشت تلاشی بود در جهت آشنایی با معنای هنرمدرن و شاید در ادامه برای کامل تر شدن بحث وارد مباحثی مرتبط شدم و اینجا به اشتراک گذارم .
پ.ن: از جناب احمد قاسمی به خاطر ارسال مجدد عکس هایش برای شفاف شدن احساسی که نسبت به عکس هایش داشتم کمال تشکر را می نمایم و امیدوارم همیشه
شاد و در حال رشد باشد .
 


چرا رفتن به گالری های هنری حال نمی دهد ؟

                                                            یا

                                                         ایده هایی درباره نوعی دیگر نمایش آثار هنری


یک گالری را در سطح شهر تصور کنید، موسیقی ملایمی در حال پخش است، شما وارد آنجا می شوید و ممکن است با شیرینی و چایی یا نوشیدنی دیگری مورد استقبال قرار بگیرید. حالا وقت آنست که نشان بدهید از هنر چیزی سرتان می شود، به تریتب جلوی تک تک آثار قدری می ایستید و سپس دادنه دانه هر کدام را برانداز می کنید و به حرکت ملایم و روشنفرکانه تان ادامه می دهید. آخر کار کمی در فضا چرخ می زنید و شاید به این فکر می کنید که آیا مجاز هستید باز هم شیرینی بردارید یا خیر، ممکن است هزار سال یکبار، بحث هنری در آنجا دربگیرد و شما بتوانید در آن شرکت کنید، اما عموما چنین نیست و اگر اینچنین شود بحث ها یا ستایش صرف است یا تخریب های بی دلیل. پس عملا راهی ندارید که از گالری خارج شوید. تبریک می گویم شما اکنون تجربه هنری خود را ارتقا دادید و از هنر معاصر سرزمین خود پشتیبانی کرده اید!
مرحله بعدی رفتن به موزه است، موزه جای خوبی نیست، از این نگاه که وقتی تاریخ اشیا و مصرفشان به پایان رسیده می برنشان موزه. پس وقتی آثار افتخارآمیز فرهنگی مان جای جای موزه ها را اشغال کرده این بدان معنی است که آن ها دیگر در زندگی مان نیستند، دوره شان تمام و موزه شده اند و حالا باید به موزه رویم تا مرثیه ای برای چیزهای از دست رفته مان بخوانیم. از آنجایی که هیچکس از شیون یا ستایش های بلند و بالا زنده نشده است مار را یاد شعر زیبایی می اندازد که می خواند "  اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد ...". اگر این بدبینی نسبت به فعل "موزه شدن"  را کناری بنهیم و به نحوه ی قرارگیری آثار روی دیواری سفید موزه ها با آن نور موضعی شان نگاهی بیاندازیم تا در مفهوم و سازکار موزه ها سرکی بکشیم بازهم می توان حرف هایی درباره اش زد. بیایید به این فکر کنیم که چه آثاری قرارست در موزه ها از انبارها خارج شود و به نمایش درآیند، کدامشان بهترست دیده نشوند و ترتیبی که این آثار به نمایش در می آید چگونه است؟ آیا جای یک اثر همیشه همانجاست یا خیلی راحت در فصل بعدی آثار جابه جا یا حتی به جاهای دیگر فروخته می شود؟ موزه به عنوان جایی برای کسب درآمد و جذب توریسم چه چیزهایی را فدا می کند و چه چیزهایی را فدا می کند تا چه چیزهایی را  بخرد؟ آیا نه اینست که رویکرد امروزی موزه ها مکانی برای گذران وقت و لیژر است ؟ نه اینکه سرگرمی بد باشد اما تکلیف هنر چه می شود ؟ جمله هست که می گوید اگر انسان چیزی را نفهمد انکارش می کند . چه آثاری باید دیده شوند تا بازدیدکننده بیاورند و چه آثاری دیگر هیچوقت رنگ دیوار را نمی بیند ؟
سال 1922، البرت برنز مرحوم، شیمی دان ثروتمندی که بعد از خوش اقبالی اقتصادی در کشف دارویی به نام ارگیرول ،هنوز در پی یادگیری و خدمت بود و چنین نقدهایی در رابطه با نمایش آثار هنری را در ذهن داشت. او شروع به یادگیری هنر و جمع آوری کلکسیون دستچین شده ای از آثار مدرن هنری کرد که اکنون ارزش مجموعه ی او را بالغ بر بیست و پنج میلیارد دلار تخمین زده شده است . برنز نمی خواست مانند موزه ها از جمع آوری آثار هنری سود ببرد یا مثل گالری ها محیط صلب و خشکی برای تماشای آثار هنری بسازد. برخورد او با هنر، برخوردی فلسفی و به گونه ای فرهنگی بود، او مفهوم مجموعه داری و موزه را به کلی تغییر داد و موسسه ای با نام خود در ایالت پنسیلوانیا تاسیس کرد که هدفش آموزش و ترویج هنر در محیط گرم و آرام بود که آثار هنری فرای هر ترتیب و منطقی به نسبت محیط با اشیا و لوازم جان تازه می گرفت. خبری از دیوارهای سفید و تک تابلو روی دیوارها نبود. هر یک از تابلوها بنا به فرآیندی خلاق یا زیباشناسی خاصی کنار دیگری نشسته بود و اتمسفری منحصر بفرد و گرمی را خلق کرده بود.



نحوه ی نمایش آثار نقاشی در بنیاد برنز


چه ایده‌ی جالبی که قطعیت تک اثر را دور بی اندازیم یا برای مدتی نادیده بگیریم و به‌جای آن فضایی بسازیم که سراپا هنر باشد. وقتی‌که شمایل‌های عجیب‌وغریب پیکاسو جان می‌گیرند، روی دیوارها حرکت می‌کنند و شروع به گفتگو با پستچی ریشویی می‌شوند که ونگوگ کشیده است. البرز برنز هنر را خوب فهمیده بود، هنر جریان سیالی است که احساس را می‌انگیزد و قدری انسان را به فکر و کنجکاوی وامی‌دارد. از سرنوشت بنیاد می توانم در یادداشتی دیگر سخن بگویم اما اگر دفعه ی دیگر در گالری یا موزه ای احساس خوبی نداشتید یا فکر کردید درهای هنر و معرفت با خیره ماندن به تابلوها رویتان باز نمی شود درباره ی چیزهایی که گفتم قدری بیاندیشید .


پ.ن : در جهت شفاف سازی عنوان دوم  ، ممکن است دلیل حال نکردن ما با هنر به نمایش درآمده سلیقه ی شخصی باشد یا نگاه متفاوت ما نسبت به موضوع اثر که این در حیطه ی بحث نبود بلکه فقط خواستم نگاهی اتمسفر فضای نمایشگاه داشته باشم.

اینکه پشت سر هر اثر هنری چه اتفاقی افتاده مهم است 

                                                                        یا

                                                                         در ستایش معنا


زمانی یکی از مدرسین دانشگاه مرا به دیدن آثارش در سطح شهر برد ، در آن سالها ترم های اول دانشگاه بودم و به نسبت آدم نجیب تر و مهربان تری نسبت به مدرسین معماری ... با انگشت های لاغر و کشیده اش مقابل بهترین اثرش از قول خودش ایستاده بودیم و او نشانم می داد که چگونه لبه های در و پنجره ها را در طول عمودی نما کنار هم نشانده است و این اوج هنر او بود . سعی می کردم ساختمان را دوست داشته باشم یا حالا که کنار معمارش ایستادم بفهمم چرا او انقدر این ساختمان را دوست دارد . بعدا فکر می کردم شاید از کم بودن توقع ، اطلاعات معماری یا قریحه ی هنری او باشد که از این پارهای آجر تعریف می کند و ذلیل و مدهشو در مقابلش می ایستد . اما دلیل شور و شعفش نسبت به این ساختمان جلوی چشمم بود و من نمی دیدمش. او به این ساختمان عشق می ورزید چرا که در پشت این آجرهای زرد بی قواره و میله های دفورمه خاطرات چند سال پیشش را می دید ، سختی هایی که هنگام اجرای این ساختمان کشیده و افرادی که با آنها سروکله زده تا دست آخر در این محیط ، اینچنین تراکمی بوجود آید ، او عاشق این ساختمان بود چرا که سازنده اش بود و شاید وقتی این ساختمان را می ساخت ، در حال ساخت خودش بود ، از جوانکی کرم کتاب تبدیل به معمار آب زیرکاهی که حواسش به همه چیز جمع بود .

رابطه ی کاری که انجام می دهیم یا اثری که خلق می کنیم با معنا داشتن آن چیست ؟  بعضا همیشه اتفاق می افتد ، هر اثر برای آفریننده اش بامعناست ، حتی برای کسانی که هنرمند را می شناسند ، مثلا برادرم همیشه کارهایم را دوست دارد چون تلاش شبانه روزیم را دیده و می فهمد این کارهنری از سر شکم سیری خلق الساعه پدید نیامده ، چیزی که تا همین لحظه نمی دانستم و برایم سوال بود اینکه چگونه آدمی که حوصله ی فکر کردن درباره معنای چیزهای هنری را ندارد می تواند به هنری وحشی از جنس کارهایم نزدیک شود . دوباره جواب بهم نزدیک بود ، جواب خود من بودم .

به خاطر همین امر است که در عکاسی معاصر به بیانه ها متوصل می شویم و حتی دوست داریم بفهمیم که عکاس در مصائبی را متحمل شده تا این چنین عکسی روی دیوار رود .  در معماری نیز به دیاگرام ها و شاید نشان دادن روند های طراحیمان سوق پیدا می کنیم ، در دانشگاه های درست حسابی هر دانشجوی معماری رو به روی کارش می ایستد و جریان ذهنی اش را تعریف می کند . این که دیگر معنا داشتن اکنون زیبا تلقی می شود به خاطر عبور همه آدم ها به دوران جدیدی است ، پساصنعتی شدن همه ما ، درک کلی که هریک از ما نسبت به جریان ها اطرافمان داریم و هزار چیر دیگر که هریک از ما را تکه تکه و آویزان نگاه داشته است . دیگر خود محصول چیزی نیست که زندگیمان در گروی داشتن یا نداشتن آن باشد ، همه ما چیزهایی که را می خریم که عملا کار خاصی برایمان انجام نمی دهد و اهمیت عملکرد چیزها در درجه پایین تری نسبت به صدسال پیش قرار می گیرد . اکنون که همه ی مان روی هواییم تنها طرفی که می تواند دستمان را به جایی بند کند ، سوی معنا دار شدن چیزهاست . شاید تنها چیزی که می تواند آدم را سرحال شاداب نگاه دارد باور به چیزیست که ته دلش برایش معنایی قائل است .

پ.ن : این نوشته می توانست ادامه پیدا کند اما فکر کردم خودم هم یادداشت های طولانی وبلاگ ها را اسکیپ می کنم . در زمانی دیگر از سویی دیگر وارد این بحث خواهم شد .   

از اسیدپاشی تا هنر

                          یا

                          توضیحی درباره مجموعه جدید عکس هایم


دیشب راننده تاکسی در جواب سوال من مبنی بر اینکه "چرا تا این وقت شب مسافرکشی می کنی در حالی که در این خیابان هیچوقت تاکسی گیر نمی آید؟" پاسخ داد که "بعد از اتفاق اسیدپاشی به دختران اصفهانی ، تعداد کسانی که از خانه بیرون می آیند کم شده و تاکسی های دیگر را نشان داد که منتظر مسافرند چون سر جمع درآمد روزانه ی آنها کاهش یافته است ." این حادثه رذل ، این خشونت نهفته علیه همنوع چیزی نیست که یک شب اتفاق افتاده باشد ، این تنفر و بدویت در حال ریشه دواندن در ساختارهای پنهان جامعه است و شاید نمود های آشکار آن مانند اسیدپاشی اکنون توجه اکثر مردم و نهادها را به خود جلب کرده است اما برای خودم نیز جالب بود که قبل از همه ی این اتفاق ها این خشونت پنهان و ترس همیشگی را در بافت سنتی اصفهان در مقابل جنسیت زن را به را ناخودآگاه حس کردم و به نمایش در آوردم .



اینجا اصفهان است

عکس 1 - اینجا اصفهان است


عکس بالا دو زن را در حالی که در اثر ترکیب با محیط صورت/هویت شان را از دست داده اند را تنها ، مهجور و فشرده بهم ، تسلیم و ترسیده در محیط عجیب و ترسناک که از نظر منطقی غیرقابل تشخیص است نشان می دهد . برای انتقال حس این فضا محیط واقعی دستخوش تغییر شده است، گنبد شیخ لطف الله که نمازخانه ی زنانه و بی منار بوده  سه بار تکثیر شده و ورودی مسجد عباسی از جای خود کنده و به قسمت زنانه نفود-تعرض کرده است . تم تاریک و غیر قابل پیشبینی کل فضا را مانند کابوسی سیاه تهدید می کند .


در عکس پایین هرچند محیط اطراف بخاطر تکرار شمایل زنانه پر شده و غیر قابل تشخیص است اما ظلمی که بر چهره ی زن های میانسال نشسته و زیاد بودن شمایل ها نشان قدرت و شیوع این بیماری و غم بر چهره ی زنان است . چهره ها به اندازه ی هم دفورمه نیستند و این حاکی از اختلاف در میزان فشار به هر یک از زنان در جامعه است .نیمه ی پایین تصویر که در آن تاریکی مطلق حکمفرماست نشان از سرنوشت زنانیست که از همین مسائل رنج کشیده اند اما در تاریخ یا شهری دور افتاده گمنام مانده اند و تسلیم ظلمات (نادیده گرفته شدن یا مرگ ) شده اند .


سرنوشت پذیرفته شده ی مادرمان

عکس 2- سرنوشت پذیرفته شده ی مادرانمان


موضوع این درد و اتفاق وحشتبار بر همه ی شهر سایه افکنده است و حتی موجب شرمگین شدن و سرافکندگی کسانی مانند من شده است ، به عنوان یک هنرمند ، وظیفه هنر را مبارزه با خشونت و بدوی گری در تمام سطوح می دانم و عقیده دارم اگر یخی روی آب معلق است نشان از کوهی زیر آن دارد و باید به هر مسئله عمیق و از درون نگریست .

چرا عکاسی ، نقاشی را نکشت ؟

                                                یا

                                              چگونه اتفاقی بودن دنیا ، دلم را آرام نگاه می دارد ؟


در این صد سال اخیر ، انسان شاهد چیزهای بزرگی بود . آدم های خلاق و خارق العاده ، کشفیات علمی ، جنگ ها و  فجایع انسانی و ... رویداد هایی که هریک با تمام تاریخ بشر برابری می کردند، این صدساله همه چی داشت ، حلقه ی اندیشمندان، مانند جمعی که در یونان باستان وجود داشت تا نوابغی مثل انیشتین و امثال او که انقلاب کردند . بجز اینکه در تمام علوم آزمایشگاهی و انسانی پیشرفت ها و جهش هایی صورت گرفت در عالم هنر نیز سده ای مهم ، تاثیرگذار و پرشوری را شاهد بودیم که از پربار بودن و نو بودنش که بگذریم ما را به این فکر می اندازد که چقدر هم اکنون دچار رخوت و رکود شده ایم . همه چیز در هاله ای از ابهام و پوچی فرو رفته است و در دنیای هزار رنگ امروز هر کس به گوشه ای رفته و سعی می کند "فقط بگذراند" . تکنولوژی هنوز با سرعت اما تحت سلطه ی بازار در حال پیشرفت است و اغواگری بخصوص خود را حفظ کرده است ، هنوز ناظرینی نگران درباره ی از بین رفتن ارزش ها و فعالیت های قبل از هر تکنولوژی تز هایی صادر می کنند . البته هرکسی نگران می شود که اگر حالا این کار کاملا بدون دخالت انسان انجام می شود پس تکلیف فلان پیشه یا کارگر چه می شود ؟

چندین دهه به عقب بازمی گردیم ، به موقعی که تازه دوربین عکاسی به جهان معرفی شده بود . بیشتر آدم ها پیشبینی می کردند که مرگ نقاشی فرارسیده است . دیگر چه کسی به نقاشی نیاز دارد وقتی می تواند خودش را به کمک نگاتیو جاوادانه سازد ؟ اما واقعا چه شد ؟ بیشتر نقاش هایی که اسمشان سریعا به خاطرمان می آید مانند پیکاسو ، بیکن و بالتوس همگی در زمان عرض اندام عکاسی رشد یافته بودند ، اما چگونه عکاسی نقاشی را نکشت ؟  به زعم من خدمتی که عکاسی به نقاشی کرد قابل تقدیر است ، در گذشته اگر هنرمندی نقاش در اولین روزهای مدرسه هنر آینده ای جلوی چشمش ترسیم می کرد این بود که به مهارتی دست یابد تا پرتره ای جذاب و باابهت از مردم بکشد یا منظره ای دل انگیز دشتی را عینا بکشد . اما بعد از عکاسی این مسئولیت سنگین ، یعنی مفعول بودن هنرمند در برابر حقیقت بیرون از روی دوشش برداشته شد و نقاش ها آزاد شدند . دیگر وظیفه ی نقاش کشیدن جز به جز حقیقت های بیرونی نبود و دستگاه فکری نقاشی دچار تحولی شد که با این تغییر تمام هنر به ورطه ای دیگر و جذاب تر کشیده شد ، پس یک اتفاق جدید که پیشبینی می شد خطرناک و پایان است شروعی بر جریانی شد که غیرقابل پیش بینی بود .

اما دلیل خودمانی دیگری وجود دارد که نباید از تکنولوژی های جدید ترسید چرا که این ابزار یا روش جدید ممکن است اصلا پا نگیرد از این  عوامل می شود به گرانی ، پیچیدگی و در دست نبودن قطعات یدکی یا متخصیص آن اشاره کرد . همچنین موفقیت یک محصول جدید گاهی شانسی و غیرقابل پیشبینی است ،محصول های جدید و کار راه اندازی اکنون وجود دارند که ما به دلایلی از آنها بی خبریم و اکنون دارند در انبار سازنده اش خاک می خورند . از آن طرف سیستم های فرسوده و اسقاطی فراوانی وجود دارند که همه ی مردم باور دارند که ناکارآمد ، زیان آور و وقت تلف کن است اما هنوز پابرجا هستند . نمونه ی مشهوری که همگی زمان زیادی از زندگی مان را در آن تلف کرده ایم مدرسه ها هستند که با ساهتار اولیه شان هنوز پا برجا و مقتدر در حال سرکوب کودکان و بدآموزی بدان هاست .

با تمام این اوصاف و ناباوری به درستی منطق چیزهای اطرافمان هنوز هم هنرمندان معاصر و کسانی که در رشته های خلاق مشغولند درصدد دمیدن معنایی تازه در زندگی عجیب و غریب این روزها هستند و ما شاهد کارهای خوب نه به انقلابی  و جاودانگی دهه های نخست بلکه به گذرا بودن و تفننی بودن زمان حال هستیم.