این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یا غبار در باد

میرود و می­رود، گریزپا می رود، جسم محکومم که با زنجیری به عقربه­هایش دوخته شده، در راه متلاشی و متلاشی­تر می­شود.  با هر تیک­تیک و با دانستن به این تبدیل­های خستگی ناپذیر صب­ها به ظهرها و ظهرها به عصرها و دست آخر همه­شان به شب، پوست از سرمیکنم. کاش راهی بود، کاش ترفندی می­یافتم که خلاف این خیابان یک­طرفه حتی شده نیم­قدمی بردارم اما باز تا به خود می­آیم دوباره و سه­باره و چندباره ماه­ها گذشته است و من پوست سر میان ناخن­های جویده­شده هنوز گیج توهم فرارم از این زنجیرهای کلفت و زمخت، قصه­ی فراری دلخشکنک. از این جسم که محکومست به زمان و مکان و خواب و خور و حتی نوشتن چندشم می گیرد. سوار بی­رحم می تازد و من روی سطح روزمرگی­ها پوست­کنده می شوم و وقتی به استخواهایم می­رسد، آتش می­گیرد. مخلیه­ام اما نم­نمکی به­کارست، صدایی می شنود که گواهست لحظه­ای دیگر هم طی شده و حالا؛ تمام این­هایی که گفتم دود شده و به هوا رفته است.

با حدقه­های گشاد رفتنش را می­بینم. بین این کشاکش بی رحم، خونمان سفیدی چشمان هراسانمان را میگیرد و کف به دهان میاوریم، هدف اما خشکیدن این سرخی رونده­ی ماست، آنقدر می­تازد که فقط خاک بماند و آنرا هم که باد خواهد برد، چه از ما می ماند در این کشاکش جز غبار. چیست این زندگی؟ ابدا اگر بدانیم و بفهمیم و جرئت سخت گفتن راجع به او بکنیم. 

یا درباره¬ی ساختمان¬هایی که منهدم شدنش را به هنگام بتن ریزی برنامه ریخته¬اند.

نزدیک بهم زندگی می¬کردیم اما نمی¬شناختمش، کلاس درس، هم¬شاگردی¬ها و حتی سرویس مدرسه را در دست داشت چرا که از قدیمی ها بود. من؟ پسرکی تازه وارد با اعتماد¬بنفسی معیوب که پدرش به¬زور برده و سرش را از ته تراشیده بود، فردایش مادرش پیراهن آبی گَل و گشادی تنش کرده و با آن چاقی، کوتاه قدی و طبع نازپرورده¬، ترکیب نامتناجسیت که به جایی که به لحاظ فاصله با شهر و معماری به زندان می¬مانست قدم میگذارد. ابدا نمی¬دانستم چطور در میان هم¬سن و سالانم قد علم کنم. درس توی سرم نمی¬رفت، تنها بودم و گاهی در خانه گریه می کردم، یار غارم صادق هدایت بود، دوست داشتم بمیرم اما فعلا باکره بودم و خودکشی¬ام را به تعویق می انداختم تا اینکه خبر آمد ریاضی¬ام را هشت گرفته¬ام. تعجب برانگیز بود، تبدیل شده بودم به همان درس نخوان¬های عقب مانده¬ای که در مدرسه¬ی قبلی وجود داشتنشان برایم غیرعادی می¬نمود، چطور میشد تک گرفت؟ نمی فهمیدم چه خبرست جز اینکه "من به اینجا متعلق نیستم" یا اینکه "من خنگ¬تر و بی¬سوادتر از هم¬شاگردی¬هایم هستم". اولین نمره ی تک رقمی¬ام مرا طوری کرده بود که دیگر سرکلاس¬ها چیزی نمی¬شنیدم، پیش¬فرضم این شد که ریاضی را نخواهم فهمید و امید داشتم روزی می نشینم و تمام جزوه را می¬خوانم تا شاید فرجی شود، انشالله، من که گناهکار نبودم پس خدا باید طرفم باشد. او اما با ریاضی عشق¬بازی میکرد، هر مسئله¬ی ریاضی گویا قند و عسلیست که در دهناش می گذارند. با کتاب، مدرسه و اهالی آن به سرگرمی رفتار می¬کرد و زنگ ورزش خستگی¬اش را با خالی کردن تمام توانش بر سر توپ. زیادی بلندقامت و به شدت استخوانی بود، کلاسی نبود که دست کشیده و انگشتان بلندش به هوا نرود یا ناگهان لطیفه¬ای را سرکلاس نگوید که موجب خنده¬ی جمعی شود. دستم زیرسرم بود و به دیوار خیره شده بودم، به آجرها، مشاور بی¬سواد مدرسه می¬گفت اینکار از حواس¬پرتی¬ام جلوگیری میکند تا اینکه معلم ریاضی بالای سرم ظاهر شد و بعد با اشاره¬ای او را بلند کرد و کنارم نشاند.

دوره¬ای که بچه¬پسرها سینه¬جلو می اندازند و با گفتن ناسزا و اشارات جنسی سعی در اظهار بزرگسالی دارند او تصمیم گرفته بود که جلوی دهانش را بگیرد، نوعی مراقبه و یک حرکت خلاف جریان، این کارش سخت ما را تحت تاثیر قرار داده بود و این شیفتگی مرا به شخصیتش هرچه بیشتر می کرد. شروع دوستی ما یکجور تمرین و گفتگوی دونفره برای آدم بهتر شدن، بودن و ماندن بود. تا اینجا همه¬چیز به گل و بلبل می¬ماند اما چه چیز توانست همچین پیوند میمونی را طوری کند که حتی احساس می¬کنم ادای اصوات نام همدیگر دهانمان را تلخ خواهدکرد؟ فقط می توانم از جانب خود و نقب زدن به حافظه ی غیرقابل اعتماد چیزهایی را به¬یادآورم. شاید یکی از دلایلش تحمل نکردن نگاهی متفاوت است؛ شاید ما با تکیه بر نام پایبندی به اخلاق پایه های دوستی¬مان را شکل دادیم اما طی سالهای بعد چیزی که بنام اخلاق میشناخت وادارش کرد که برای ناظم قلدرمآب و لمپن¬مسلک مدرسه آدم¬فروشی کند. چه چیزی قلب انسان ها را از هم دور میکند؟ احتمالا اینکه فکر می کنیم ما در مسیری درست حرکت می کنیم و باقی همه شیطانی هستند نفهم که ما را نمی¬فهمند. برای او من آن انحراف شدم وقتی که گفتم آدم¬فروشی هیچ¬طور قابل دفاع نیست. او پوزخند می¬زد و ساکت می¬ماند، همان روشی که برایم توضیح داده بود باهش دربرابر آدم¬های ناجنس رو¬به رو میشود و این مرا بیشتر می¬افروخت. چنان که من به قدر امروز زودرنج بودم هرپورخند اون بمانند سیلی در گوشم تیز بود و برنده.

او هم ریاضی می دانست و هم زبان، نمی توانم بگم محبوب، به¬عکس خیلی دشمن در کلاس داشت اما تمام چیزی بود که روی کاغذ برای من دوست¬داشتنی می نمود، هم¬نشینی با او مساوی بود با بریدن از جمع¬های کثیف پسرانه که تاکیدشان روی عضوجنسی¬ تازه بلوغ یافته¬شان بود و ملحق شدن به یک گروه که علم و اخلاق را برای خود ارزش می داند. اما هر کاری که میکردم هنوز تازه¬وارد بودم، دوستان او از مهدکودک باهش انس گرفته بودند و غریبه¬ا¬ی تنها و خجالتی مثل من حتی اگر قدش بلند شود و سر و زبانی سر کلاس هندسه پیدا کند هنوزم آنقدرها خودی نیست و حالا وقتی که تعریف از اخلاق باعث اختلافی اساسی می شود و او با روحیه¬ی بریدنش مرا به چشم تهدیدی به آرمان¬هایش می¬بیند. او می شود عزیزدردانه¬ی ناظم و چشم او میان بچه¬ها، یک نفوذی خیلی غد و من زنگ جغرافیا با دوستان انقلابی دیگر خودمان را به خواب می زنیم، ناظم از پنجره ی کلاس یک نفر را شکار می¬کند، نویسنده¬ی این سطور را.  برایش تصویری میشوم ضددانش و نفرت او از من بیشتر و بیشتر می¬شود و برای آدم گنددماغی مثل من دوست نداشتن من با بی¬تفاوتی پاسخ داده نمی شود، سایش ایجاد میکنم و متلک¬پراکنی¬هایم بیشتر می شود، هنوز کسی نمی¬داند که دوستی مثال¬زدنی ما تبدیل به لج و لجبازی آتشینی شده است. هم¬کلاسی¬ها مرا نیز یک آدم¬فروش می¬دانند و به خاطر رفتار و حرفهای متفاوتم نتیجه گرفته¬اند که من منافقی حسودم. اینها حقیقت ندارد و حتی یکی از دوست¬های نزدیکم که به خانه¬ی ما رفت و آمد داشت مرا کنار می کشد و راجع به لو دادن موبایل¬های بچه¬های کلاس ازم برادرانه خواهش می کند که حقیقت را بگویم. همان لحظه می فهمم که چقدر برداشتها از سلیقه¬ی رفتاری من دچار کژتابی و دشمنیست، یاد مستند بهشت گمشده می¬افتم که جوانکی چون لباس¬های سیاه می پوشید قتلی شنیع را گردنش می¬اندازند و قبل از محاکمه برایش حکم اعدام صادر می¬کنند. و  این چیزی خیلی عادی¬است در جوامع بسته و عقب¬مانده، ما نوجوانان بی-سوادی بودیم که نه دنیا را می¬شناختیم و نه خودمان را، هنوز درگیر دست و پنجه نرم کردن با بدن و بلوغ بودیم. بسیار بی¬رحم، بسیار بی¬رحم و بسیار مغرور.

درسی که من از این دوستی/دشمنی گرفتم در زندگی¬ام نوعی مرجع رفتار برای تعامل های آتی¬ام شد. زمانی او را بسیار در دل عزیز می¬داشتم اما در اوایل حضورم در آن زندان وحشتناک خرخوان¬ها به خاطر کم¬کردن فشار روانی¬ام نیاز به پشتیبان و دوستی مقتدر داشتم، وقتی که معلم ریاضی جرقه¬ی اولین ارتباط ما را زد، من که موشکفانه او را بررسی کرده بودم و شناخته¬بودمش خودم را نزدیک به علا¬یقش نشان دادم، طبیعیست که وقتی آشنایی بیشتر پیش¬بیاید و من از تظاهر خسته شوم اصطکاک پیش خواهد آمد. وقتی آن خانه¬ی پوشالی فروریخت و هردوی ما دیگر به سمت و سوی متفاوتی از لحاظ جهانبینی رسیده بودیم خیلی چیزها روشن شد، مثلا اینکه حالا با چی کسی می توانم دم¬خور شوم، روش او تا سالی که من میشناختمش طرد حداکثری خیلی رادیکال بود. من از طرف دیگر واقعی شدم و فکر میکنم اینکه خودم هستم و برایم دوست جمع کردن به معنای با هرکسی معاشرت کردن خالی از معناست به دلیل درسی است که من در آن دبیرستان گرفتم، درسی که از حسابان و جبر و آمار مهم¬تر بود.

 حالا بیشتر دلیل تنفرش به خودم را درک می¬کنم، او صرفا مرا بازیگری یافته بود، مصداقی از دروغ، یک رذیل اخلاقی و حالا که نگاه می¬کنم، بعد از این همه سال این تنها چیزیست میان آن همه ضدیتمان، که من با او هم¬نظرم.