این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کار معماری» ثبت شده است

یا پشت میز سر در هوا

باغی حوالی اصفهان، جایی که نسیم در آن معنای نجات دارد. سایه و آب گرانقدرست و وقتی آفتاب گردنت را داغ نمی زند باید شکر کرد. آنجا دراز کشیدم و نسیم از لا به لای چمن خنکی را به صورتم میاورد. چشم ها بسته و تنها چیزی که هست همان چند وجب روی زمینست و صدای پرندهای که می گویند و می خوانند.

این صحنه در منست. چمن ها را از مشهد و پرندهها را از آلبوکرکی و خاک حوالی نائینست؛ و ساعت سه ی ظهر. از پشت رایانه ام به کناری میروم و همراهم را خاموش کردم. از طبقه ی یازدهم، شهری آرام با کامیونهایش مدام می رود. ماشین های کوچکی که ناپدید نمی شود و تک و توک درختی که انسان زور زده به خشکترین زمین خدا بچسباند. چشمهایم را می بندم و توی باغ آرام میگیرم. همه هستند، برادرم در آخرین صورت جوانی که از او به یاد دارم. خاله جان وقتی که هنوز زنده بودند و شاید محبوب ترین دایی زاده ام را کنار تنها پسر عمویم بنشانم. بگذار اصلا محفلی خانوادگی اش کنیم با بوی آتش و روغن کباب و نان هایی که دیگر نیست. بگذار ذهنم فراموش کند که سال ها گذشته است و پیری و مرگ آمد و هنوز می آید.

کنار اتاق کنفرانسی که هیچوقت پر نمی شود، پنج شش دقیقه دارم که در این حباب امن خودم را بشویم و زنده پشت میزم برگردم تا ساختمان هایی در بیابان درست شود. پسر و دختری که هیچوقت ندیدم و نخواهم شناخت در ساختمانهایم هیپوقت سردشان نشود و از پنجره ای که چند انگشت بلندترش کردم همیندیگر را ببیند و عشقی در بگیرد. شاید کسی از آن عشق زاده شود. کسی که شاید ببینمش اما نشناسمش که ساعت سه ی بعدظهر، اتفاقی زاده شد.

 پروانه ای که از روی شانه ام بلند می شود و می رود به کهکشان، ستاره ی دنبال داری که از کنارش رد می شود تا مولکولهای های حیات را به سیاره ی ببرد که میلیاردها سال دیگر متولد می شود.


شوریدن عملی یا زیستن عقلی ؟

                  یا

                 داستان زندگی که معمولی تمام می شود

 

شوریدن عملی بر نحوه‌ی معمول زیستن، مثل نام ننوشتن برای کنکور یا زیربار نرفتن مشغول شدن در شغلی که نه جیبت را پر می‌کند و نه معنایی به زندگی روزمره‌ات می‌دهد و تازه رنگ و رویش را هر چه پیش‌تر از قبل تیره و رنگ پریده تر می‌کند شاید احمقانه یا ترسناک به نظر رسد احتمال دارد چندسال دیگر بدترین تصمیم زندگیمان تلقی شود اما وقتی به دور و برمان نگاه می‌کنیم به افراد نسبتاً موفقی که مسیر "درست" تر را رفته‌اند- مثل پیرمردی که از پنجاه سالگی وارد یادگیری طبابت گیاهی شد یا مرد مسن دیگری که در کارخانه‌اش را بست و تصمیم گرفت بهترست شعر بگویدتا با کارگرها سر و کله بزند،  کسی که می‌توانست از سن جوانی به جای درگیر شدن در بوروکراسی نظام بانکی و زور زدن برای ترقی و ارتقا به دنبال علاقه‌ی واقعیش یعنی طب گیاهی رود اما جایش له شد و حالا بین خاطرات سال‌های از دست رفته و داشتن ویلا در شمال و ماشین و خانه در حبابی معلق مانده است و احتمالا قبول نکند که به دنبال علاقه راستین رفتن درست است و با موهای سفید و پیشانی بلندش همسن های مرا به رفتن در همین مسیر تشویق کند. این پیرمرد، زمانی همسن من بود، مجبور شده بود برود بانکی شود، چرا که آن موقع ها شغل پردرآمد بود و چون زن و بچه داشت و البته زن و بچه داشت چون همه آن سن داشتند پس باید علاقه و شوقش را تا سال‌ها سرکوب کند تا موقعی که بچه‌هایش را زن و شوهر دهد آن موقع است که می‌تواند قدری وقت برای خودش بگذارد. پیرمرد که آن زمان‌ها همسن من بود، راهی بجز این را رو به رویش متصور نمی‌شد. برای داشتن زندگی خوب 50، 60 سال کار کرد تا یکروزی بتوانم از زندانی که برای خودم با پیشفرض های لعنتی از زندگی درست و حسابی ساخته‌ام آزاد شوم، من وارد مسیری می‌شوم که ازش تنفر دارم و جوانی و استعدادم را می‌دهم تا بتوانم سالم از این مسیر تنگ و سیاهی که اسمش "طول زندگی مشقتبار" است سربلند بیرون آیم، مسیری که خودم انتخاب کردم و همه مثل من با سر تویش شیرجه زده‌اند.

داستان از این قرارست که دختری پیش پلیس می رود تا داستان مفقود شدن اسرارآمیز دوستش را برای او شرح دهد ، وقتی باهم در محل حادثه ایستاده اند و دختر گرم تعریف کردن ماجراهای مرموز راجع به آدم ربای اهریمنی است پلیس وسط حرف دختر می پرد و می گوید سوال مهم تری به ذهنم رسیده ، دختر دقت می کند تا ببیند چه چیزی انقدر مهم است که ماجرای این جنایت شنیع را ممکن است حل کند ، پلیس می گوید آیا با من میایی که قهوه ای باهم بخوریم ؟ دختر که کلافه و معذب شده می پرسد چطور این فکر یکهو به ذهنت رسید؟ پلیس در جواب می گوید چون زندگی کوتاه است و تو خوشگل ...

 

 


آیا در حال توسعه بودنمان ادامه دارد ؟
                                                  یا 
                                                     چرا چشمان گشادتری نسبت به اروپاییان داریم 


تقریبا از دوران نوجوانی و کمی هم از دوران بچگی زور می زدیم توی سر خودمان می زدیم تا در دانشگاه اسم ورسم داری قبول شویم و از این طریق آینده ی شغلیمان را تضمین کنیم . اما در این میان یک جای کار می لنگید ، از درون احساس می کردیم که شغل مناسب ما وجود ندارد یا اگر باشد زدوبند کافی برای بدست آوردن آن را نداریم . بدون انگیزه ی کافی راهنمایی و دبیرستان طی میشد ، دانشگاه هم که خبری نبود و چشم باز کردیم و دیدیم جلوی صورتمان را مه غلیظی گرفته است ، همچنان که کوله ای به پشت داریم شهری را می بینیم که جایی برایمان ندارد ، تمام زندگیمان را عدم اطمینان به آینده  یا توهم های آرمانانه گرفته است و کمتر کسی را پیدا می کنیم که امیدوار باشد . من در کشوری زندگی می کنم که بهش در حال توسعه می گویند و فکر می کنم در حال توسعه بودن روی طرز زندگی همه ی ما تغییرات مثبت و منفی بخصوصی گذاشته است . تصور کنید در کشوری اروپایی و مرفهی به دنیا آمده بودم و حتی پدر و مادرم و جدم هم کاری به این خاورمیانه نداشتند ، یعنی کاملا اروپایی بودم ، فرض اینست که از همان ابتدای زندگی تنشی  خیلی کمتر نسبت به پیدا کردن شغل داشتم ، در کنار دوستانم زندگی آرام و خوبی را ادامه می دادم ، بعد از چند سال ازدواج می کردم یا طلاق می گرفتم و ازدواج مجدد می کردم تا در کنار همسرم پا به سن گذارم و بازنشسته میشدم و در آرامش صبح ها روزنامه ی روز را می خواندم و عید شکرگزاری را کنار عروس و داماد و نوه های شرورم می گذارندم ، پرسپکتیو کلی زندگی من تعیین شده بود و در اول مسیر و سن جوانی انتهایش را می دیدم . کشور هایی که مقصد مهاجرهای زیادی هستند توانسته اند این دورنما زندگی را رسم کنند و آنرا برای مردمان خودشان محقق کنند . سطح رفاهی که در این کشورها هست خوشبختی متوسط و آرامی را که فراهم کرده اند . به نظرم سطح توقعاتی که در ذهن کسی که در آنجا بدنیا آمده بین همان رفاه متوسط و رو به خوب آنجاست به خاطر اینکه مسیری تقریبا معلومیست که دولت سعی در هموار کردن راه جوانانش برای جرکت در آن می کند . اما زندگی من در کشوری درحال توسعه هیچ پیشفرض درستی دارد ، بیشتر کارها با اصلی بنام ریسک عجین شده و این جوانان را از سن های کم کاسب مسلک یا در بهترین شرابط آگاه به شرایط نابسامان بار آورده است . هرکدامان دنبال موقعیت یا شکافی هستیم که درونش بپریم و به تصاویر ذهنی که از موفقیت داریم برسیم . هیچ چیز معلوم نیست و در یک لحظه ممکن است قوانین و شرایط 180 درجه برگردد . 
پس شاید نام خوبی رویمان گذاشته اند ، ما همه در حال توسعه ی خود و شرابطمان هستیم . هر یک از ساکنین این کشورها خود یک کشور در حال توسعه است که سعی دارد پایش را روی چیزی بذارد و به بالا بپرد تا هوای بیشتری بخورد . این عدم امنیت ، این ترس از آینده مارا به موجودات هوشیارتری تبدیل کرده و نمی گذارد قانون جنگل را فراموش کنیم . درست است هرکدام از ما افسرده ایم ، یا هرم مازلو  جهشی و ناقص درمان فرو شده اما دارم نیمه ی پر لیوان را نگاه می کنم ، ما مبارزهای بهتری شدیم ، حواسمان بیشتر جمع شده است و معنی واقعی امنیت شغلی یا آرامش خاطر را به نسبت بهتر درک می کنیم . 

نکاتی که درباره ی دانشگاه معماری نمی دانستم  یا

                                                        چرا دانشگاه رفتن در درصد سواد جامعه بی تاثیر است ؟


زمانی که وارد دانشگاه شدیم فکر می کردیم اتفاق بخصوصی در زندگیمان اتفاق افتاده ، قرارست درهای دانش و بازار کار رویمان گشوده شود و به سال های طلایی زندگی نزدیک و نزدیک تر شویم و اتفاق واقعی که افتاد این بود که اولا از لحاظ مدل آموزشی تفاوتی با دبیرستان نداشت و ندارد و هر چه می گذرد به دبیرستان نزدیک تر می شود دوما یکسری که لقب استاد می گیرند چیزهایی را می گویند و ما می نویسمشان و آخر ترم سر حذف آنها از امتحان مذاکره می کنیم . معمولا شاگرد اول های دانشگاه حداقل در رشته های خلاق مثل هنر و معماری بی سوادترین و محافظه کارترین دانشجوها هستند و دنبال استاد مربوطه می دوند و مراتب ارادتشان را پیشکش ایشان نمی نمایند . جدای از جو بد و نمره ای دانشگاه ها ، زمانی که دانشجو می شویم مقام اجتماعی مان به اندازه ی سگ یا گربه های خیابان افول می کند ، به قول معروف آدم نیستیم دیگر دانشجویی ام . چند ماه پیش نزدیک خیابان انقلاب در کتاب فروشی خوبی بودم که جوانی آمد تا کتابی بخرد  و به صندوقدار گفت : (( تخفیف بده ما دانشجوییم ))، فروشنده خندید  و گفت : (( همه دانشجوییم )) ؛ این جواب خیلی جالب است اولا به تعداد بالای فارق التحصیلان و اشتغال به تحصیلان اشاره دارد .  دوما وقتی می گوید همه دانشجوییم یعنی این روزها دانشگاه رفتن هنر نیست و نمی تواند دستاوردی حساب شود هر کسی می تواند دانشجو باشد حتی خود فروشنده که چهره ی فرزانه و جوان داشت .

سیستم آموزش معماری بجز استیلای دیکتاتوری استادان بر شاگردان و البته برده بودن خوب شاگردان در خودش و درس هایی که در آن ارائه می شود کاملا بی مصرف ، فرسایشی و مادون قدیمی است . البته فکر می کنم اگر استادان انسان های فرهیخته تری بودند و البته شاگردان واقعا بارقه ای از خلاقیت داشتند وضع بهتر بود و با همین سیستم آموزشی و درس های به دردنخور می شد به جاهای خوبی رسید اما جامعه به سمتی رفته که حتی کسانی که وارد رشته های خلاق می شوند نیز مصرف کننده اند ! پس پایه های خلاقیت جامعه در نسل های بعد جایگزین نمی شود ، نو آوری دیده نمی شود و به سمت انحطاط و از بین رفتن تعهدکاری بین معماران نسل بعد در حرکتیم . به شخصه جامعه را مقصر می بینم که فرزندانی تربیت کرده اند که دچار بی اخلاقی و بی انگیزگی اند ، سیستم به دردنخور دانشگاهی به درد همین قشر می خورد که واقعا "دیگه حال فک کردن و نداره" البته این مشکل در جوانان ارتباطی با ایران یا خاورمیانه یا شرقی بودن ما ندارد در تمام جهان جوانان گوشه ای دراز کشیده اند و کاری نمی کنند . ما فرزندان وسط تاریخ هستیم جنگ های بزرگ قبل از ما بوده ؛ جنگ ما جنگ درون است . بشخصه با اینکه به مسائل مختلفی علاقمند هستم اما زیاد شده وسط راه باتری ام تمام شده چرا که شاید در اتمسفر اطرافم تنها کسی که بازی می کند منم و باید بقیه را شارژ کنم ، کم کم خسته می شوم به عنوان کسی که ایده های بسیار دارد نیاز دارم در اتمسفری پویا زندگی کنم که متاسفانه اینچنین اتمسفر سالمی را تابحال ندیده ام . معمولا انرژی زیادی را روی مخالفت با تم غالب اندیشه های قدیمی و همچنین همنسلانم  می گذارم و این تعداد حامیان مرا در بیشتر گروه های سنی و اجتماعی کاهش می دهد . برای جامعه ای نگرانم که نصفش تاریخ زده اند و مابقی بی خیال و بی غم توی پارک ها قلیان می شکند یا تفریح های باکلاس و گرانتری دارند و بازده ی خاصی ندارند و در بهترین صورت کارشان تلاش برای تکرار مکررات است . این جامعه مصرف زده در نسل های بعد از خودش این اضمحلال را ادامه می دهد و چندسال بعد کودکان بی حوصله و بی ادب زیادتری را در خیابان می بینیم که روبرویمان ایستاده اند و دیگر هیچی برایشان مهم نیست .

ا