این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هدف» ثبت شده است

اهمیت راهیابی فردی

                           یا

                         یکی بیاد راه رو بذاره جلو پای این آقا خوشبخت بشه بره ...


اول بگذارید بگویم چرا فکر می کنم نمی توان از روی نسخه های که به صورت پیشفرض برایمان نوشته اند، زندگی خوب و با کیفیتی داشته باشیم. منظورم بیشتر دانشگاه است یا فلان تدبیری که فلان فامیل یا آشنا انجام داده و اکنون ثروتمند شده و ما می خواهیم با استفاده از همان روش مراتب ترقی و سعادت را یکی در میان بپریم و در این میان فکر می کنیم بسیار زرنگ تشریف داریم. این نسخه های پیشفرض برای من یا شما نوشته نشده است بلکه برای خیل عظیمی از آدم ها گوناگون نوشته شده، سر و ته اش زده شده و انقدر ساده سازی و آبکی شده که هم بتوان آن را روی من اجرا کرد هم روی یک آدم دیگر که اصلا ربطی به من ندارد. جالبی قضیه اینجاست که این نسخه ها ادعا می کنندکه اگر به تمام توصیه هایش تن در دهم ،چه من، چه آن نفر دیگر به کمال سعادت خواهیم رسید.اما چطور ممکن است؟ خوب من که از اول گفتم که در سیستم های پیشفرض از آنجایی که هیچ وقعی به شخصیت ، ماهیت وجودی و ظرافت های شخصیتی ما نمی گذارد ،ماندن در آن عین حماقت است چه برسد به اعتماد به آن. البته عمومیت یافتن روش های شغلی همه گیر و حتی شلوغی دانشگاه ها باعث شده که جمعیت عظیمی از مردمی که دنبال سعادت هستند به آنها هجوم آورد و خوب، از آنجایی که به قول معروف دست درش زیاد است، حتی اگر سعادت شما را تامین کند و قرار باشد جیب هایتان را پر از پول کند، انقدر جمعیت داوطلبان زیاد شده که سعادت و پول تقسیم بر تعداد آنها می شود و عملا وضعیت شما تغییر نخواهد کرد.

خوب پس چه کار باید کرد؟ نه دانشگاه برویم، نه خودمان را در بازار کار خراب و داغان کنیم. پس مگر راه دیگری وجود دارد؟ در جواب باید بگویم بله. به یاد دیالوگ معروف پرویز پرستویی بیافتید که می گفت به تعداد آدم ها راه هست برای رسیدن به خدا. صدرصد همین طور است و به نظرم هر کسی که در گوشه ای که می نالد به خاطر اینست که نسخه ی پیشفرض را بر راهی که فکر می کرده است مایه ی خوشبختی اوست ترجیح داده است. اول از همه ازتان می خواهم که هوشیار باشید و زود تحت تاثیر حرف های سایرین قرار نگیرید، به نظرم بهتر است اصلا تحت تاثیر چیزی قرار نگیرید و خودتان صحت آرا و نظرات دیگران را ابتدا با منطق خود و سپس با جستجو آزمایش کنید. فرض کنید چقدر در تبلیغات تلویزیونی درباره راه های مهاجرت و روش هایش صحبت می شود و یا کشور بخصوصی برای مهاجرت نشان داده میشود، با سواحل زیبا و خانم های برهنه ای که کنار استخر راه می روند و شما را به وقت گذاری باهشان دعوت می کنند. خوب در اینجا برای یک ذهن زودباور اتفاق های زیادی می افتد، اول آنکه فکر می کند به این بنگاه ها می تواند اعتماد کند و دوم فکر می کند باید برود در همین کشور که در کنار استخرها زنان زیبا در حال می گساری دارد. استاندارهایش پایین آمده، می گوید هرجا بهتر از اینجا و گول می خورد. خیلی از جوانان را دیدم که دوست دارند برای ادامه تحصیل مهاجرت کنند و می روند می نشینند پای صحبت های چندنفر که خودشان هنوز ایرانند یا آدم هایی که ربطی به رشته شان ندارند. می نشینند تا برایشان تصمیم بگیرند بروند کدام کشور، کی بروند؟ با ارشد برای دکترا یا از دبیرستان برای لیسانس؟ بعد تلویزیون را روشن می کنند و مرد و کت و شلورای را می بینند که مردم را از آمدن به آمریکا منصرف می کند و می گوید غیرممکن است. در شبکه ی دیگر می گوید بیایید ببرمتان ترکیه. مرتب از اینور و آنور اطلاعات از منابع غیرمعتبر و سطحی دریافت می کند و آخر از لج فلان فامیل که رفته فلان کشور، او عزم می کند که برود آن یکی. بعد بهش توصیه می کنند که آن کشوری که می خواهی بروی به فلان رشته نیاز دارد و او که هیچ چیز برایش مهم نیست همان رشته را انتخاب می کند به همین راحتی، تصمیم مهم زندگی اش را گرفت و حالا قرارست برود خارج تا شب ها در بار مست کند و عکس میهمانی هایش را بعدا اشتراک گذاری کند.

دوستی دارم که می‌خواست/خواهد برود استرالیا، اما حاضر نبود که در سایت‌های رسمی دانشگاه‌ها شرایط مهاجرت دانشجویی را چک کند اما حاضر بود برود ساعت‌ها با یک مشاور مهاجرتی صحبت کند تا او نسخه‌ای عالی برای رفتن مطمئن و بی بروبرگشت برایش تهیه کند. همیشه، همه دنبال یک نسخه می‌گردند تا موبه‌مو انجام دهند و سعادتشان را تضمین کنند. این نسخه نیست، اگر کسی نسخه دارد می‌خواهد جیب شمارا خالی کند و بعد به‌سادگی شما بخندد. بحران مالی چگونه شروع شد؟ بانک‌های کوچک گفتند اگر پول کافی برای سرمایه گذاری ندارید ، بیایید خانه‌هایتان را سرمایه‌گذاری کنیم و به همین راحتی خوشبختتان کنیم، حالا همه‌ی آن مردمان زودباور که بعضا بیش از پنجاه سال سن دارند بعد از عمری کار و زحمت  بی‌خانمان شده‌اند و حتی در چادر زندگی می کنند . کلام را با این عبارت تمام می‌کند که در این دنیای بوقلمون، هیچ‌چیز مفت نیست و کسی نسخه‌ی خوشبختی شمارا در جیب ندارد!

چگونه دیو سپید را شکست دهیم ؟

                                               یا

                                              موفقیت و رابطه اش با آن چیزی هایی که به ما گفته اند بی ربط است !


 اگر به کمپانی های بسیار ثروتمند در سطح جهان نگاهی بیاندازیم با دو گونه از آنها روبه رو می شویم ، اولینشان کسانی هستند که در وال استریت یا ساختمان های بورس تلفن به دست و عصبانی با صورتی آشفته در حال قمار و هدر دادن سرمایه های مردم با فرمول های پیچیده ی اقتصادی  روز می گذرانند ، کسانی که با هر روز فعالیتشان دنیا را به جای بدتری تبدیل می کنند و خودشان مرتب ثروتمند تر و حریص تر می شوند . اما دسته دوم چه کسانی هستند ؟ خوب معمولا شرکت های خلاق مثل اپل یا گوگل که هر روز دارند چیز جدیدی به زندگی ما اضافه می کنند . هر روز که دلال های بورس یا واسطه های طماع در حال پاره کردن شکم یکدیگر و البته مردم بینوا هستند ، کارمندان شرکت های خلاق دارند فکر می کنند که چگونه دنیای جذاب تر و نویی خلق کنند .



حالا می خواهم بهتان یاد بدهم که اگر آدم بدذات و خبیسی نیستید چگونه می توانید موفق شوید ، البته اگر آدم بدجنسی هستید فرمول راحتتری وجود دارد ، کافیست دروغ بگویید و سر همه کلاه بذارید و البته پیش کلاهبرداری پیر و پولداری نوچگی کنید ، در این صورت نیاز به خواندن ادامه مطلب ندارید چرا که از همین الان می توانید دست به کار شوید ، با کلاه گذاشتن سر نزدیکانتان شروع کنید تا دستتان گرم شود !

خوب حالا که از شر افراد طماع و حریص خلاص شدیم به اصل ماجرا می پردازیم . چگونه موفق شویم ؟ خوب یک پیشنیاز خیلی مهم وجود دارد و آن اینست که شما باید عاشق کارتان باشید و شوری نسبت به آن حس کنید . این شرط بسیاری مهمی است که حتی در کیفیت زندگی شما بسیار تاثیرگذارست . خوب می رویم سر گزینه ی بعدی که وقتی درس نمی خواندیم مشاورها و ناظم ها مدرسه مرتب بهمان یادآوری می کردند ، اینکه باید سخت تلاش کنی تا اینکه لای کتاب خوابت ببرد و از این حرف های مسخره که آدم های پیر و تکراری همشان بلدند و به خوردمان می دهند . خوب معلوم است که باید زیاد کار کرد اما وقتی که شما کاری که دوست دارید را انجام می دهید کار نمی کنید ، در حال حال سخت تلاش کردن نیستید ، بلکه در حال خودتانید  و هم دارید حال می کنید و هم می خواهید ببینید این پروژه یا طرح به کجا می رسد و ممکن است یکدفعه صبح شود ! حالا یک آدمی می آید می گوید عجب پشت کاری داری و چقدر سختکوشی ! اما خودتان حقیقت را می دانید ، شما داشتید حالش را می بردید !

کار دیگری که باید برای موفقیت انجام دهیم کمی سخت است ، مخصوصا برای کسانی مثل من که به خیل عظیمی از گرایش های هنری و علوم انسانی علاقه دارد . یک آدم موفق کسی است که در حیطه ای دقیق می شود و تمام هم و غمش را برای آن می گذارد و در اثر تدوام و تمرکز کافی در پیشه یا رویکردی به درجه می شود که حرفی برای گفتن دارد . حالا که در حیطه ای استاد شده اید می توانید قوانین بازی را بر هم بزنید و کار بدیعی ارائه کنید . پس باید انتخاب کرد و ثابت قدم ماند تا به نتیجه رسید . سایر علایق ما می تواند یک هابی ساده باشند .

و اما .... به زعم من مهم ترین پارامتر برای موفقیت اینست که آدم خوبی باشید . لطفا اگر آدمی بدی هستید و هنوز دارید این یادداشت را می خوانید یا تصمیم بگیرید که آدم خوبی شوید یا سریعتا خودتان را بکشید ، باور کنید دنیا بدون شما جایی امن تر و آرام تری خواهد بود ! حتما آدم های زیادی دور و بر خودتان دیده اید که فقط یک هدف دارند و آن هدف اینست که پولدار شوند ، اما کسانی زیادی را نمی شناسم که هدفشان پولدار شدن باشد و الآن پول باشند ! افراد خلاق و خیلی موفق کسانی بودند که برای دل خودشان کار می کردند ، اشتیاق داشتند ، ممارست به خرج می دانند و به ارزشی خدمت می کردند که بهش ایمان داشتند ، بله ! آن ها هدفشان اختراع ، نو آوری ، کمک به هم نوع و تبدیل کردن دنیا به جای جالب تر و بهتری بود نه اینکه به فکر پولدار کردن خودشان باشند و البته نمی دانم چرا خیلی پولدار شدند ؟! پس یادمان نرود که به کیفیت یک عمل بستگی دارد به هدف و ارزش آن و خدمتی که به جامعه و سایرین می رساند .

افراد خلاق زندگی سختی داشته اند و قرارست این نوع زندگی همیشه ادامه پیدا کند ، حتی اگر اکنون ثروتمند شده باشند اما هنوز حساسند و دلشان مملو از شک و تردیدست . با اینکه به ارزشمندی هدفشان ایمان دارند و تا به اینجا که پیش رفته اند به خاطر همین کله شقی هایشان است اما در جایی بنزینشان تمام می شود . بعضی از آنها خوشبختند که نزدیکان دلسوزی دارند که بهشان امید می دهد اما زیاد به این چیزها دل خوش نکنید . اینجا همه به فکر خودشان هستند و تنها کاری که باید در این مواقع کنید اینست که خودتان را هل دهید و هل دهید تا به سر مقصد برسید .

تمام چیزهای که در این یادداشت آمده به اضافه ی چیزهایی که خودتان از تجربه های شخصی یاد گرفته اید می تواند اکسیری باشد تا زندگی تان را زیر و رو کند . فرمول راحت است اما پیاده کردنش نیاز به ذهنی شفاف و ایمانی راسخ به راه دارد ، برای تمام آدم های خوب آرزو می کنم که شاد در پیشه ای که دوستش دارند مشغول باشند و زندگی ای پر از هیجان و اکتشاف و خلاقیت را برای همه آروزمندم . با عشق پدرو خوزه دونوسو



بیایید باهم تصمیم بگیریم که نترسیم !

                                                  یا

                                                 درباره ی پنجمین سوار آخر الزمانی ترس *

 

 

در کتاب "داستان" رابرت مککی خاطرنشان می کند که فیلم های هنری که جوانان در حال ساختن آن هستند بیشتر می خواهد با نمونه های کلاسیک و مثلا سه پرده ای متفاوت باشد تا اینکه واقعا حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد و بیشتر برای این تولید می شوند که یک چیزی نباشد تا اینکه یک چیزی باشد . به نظرم حرفی که او می زند در زندگی همه ی ما قابل تعمیم است .  آسیب پذیری و شکنندگی ما برای آنست که بیشتر می خواهیم از چیزی دوری کنیم تا قصدمان آن باشد که چیزی را بدست آوریم . مثلا من نمی خواهم کارمندی کنم یا نوچه دست چندم فلان ساختمان ساز بزرگ ایران باشم ، همچنین دوست ندارم مثل فلانی گمنام بمانم ، اما همه ی اینها چیزهایی است که نمی خواهم باشم و فکر کردن به اینکه ممکن است روزی مثل موارد بالا باشم مرا هراسان می کند و باعث ترس می شود . وقتی پای موجودی بنام ترس وارد زندگی انسان شود دیگر چیزی جلو دارش نیست . اگر قرار باشد مرا به صندلی ببندند و شکنجه ام کنند می توانند چشمانم را کور کنند و دستان و پاهایم را یک به یک قطع کنند و بعد درون پوستم میخ فرو کنند . وقتی عملا جایی از بدنم نمانده باشد به پایان رنج و غذاب رسیده ام ، اما ترس اینگونه نیست ، ترس موجودی معناییست که در سر آدم رشد می کند و مرتب تکثیر می شود . بر هر عذابی پایانی وجود دارد اما ترس نه

موجودی که ترسیده است فرار می کند یا بدتر به دیگری حتی به هم نوع خود حمله می کند و هدفش را بقای خود می داند . شاید بتوان رفتار های غیرانسانی جامعه را به حس ترسی که در دل همه نهادینه شده ربطش داد . ترس اولین شرط بقای هر موجود زنده است و البته خطرناک ترین دشمن یک ذهن خلاق . هسته ی اصلی هر نوع ترس ، در نظر گرفتن حالتی ناراحت کننده و خطرناک در آینده است ، اگر این بلا سرم آید ، اگر سرم کلاه رود یا شانس نیاورم چه ؟ این موجب مضطرب شدن و به کار افتادن ذهن می شود و انواع موقعیت های بد از نظر انسان رد می شود . نتیجه اینکه فرد ترسانده شده یا ترسیده شده عملا قدرت فکر و عمل خود را از دست می دهد . افراد ترسو معمولا نوچه های خوبی می شوند چون از شخصی که به دورش جمع شده اند در ازای کاری که برایش می کنند محافظت می گیرند . مثلا مردم آمریکا که از ترس انفجارهای تروریستی به خود می لرزند در مقابل سیاست های جنگ طلبانه ی آمریکا سر فرود می آورند . معادله به همین راحتی است ، حالا که تمام ارزش ها و مکاتب فکری زیر سوال رفته تنها دست آویز مردان سیاست توسل به ترس مردم است .تمام آزادی ات را می دهی و در ازایش ترس بیشتری گیرت می آید !

عدم قطعیت ، اینکه در حبابی زندگی کنیم که هر لحظه ممکن است بترکد ، انسان را می ترساند . امروز ممکن است قیمت دلار سه هزار تومان باشد اما این احتمال وجود دارد که نوسانی صورت گیرد ، کسی نمی داند و کسی مطمئن نیست و این عدم آگاهی از وقوع هر اتفاقی آدم را می ترساند . چیزهایی که ممکن است ترسناک باشد مثل دوستی ، خوردن غذا از رستورانی کنار جاده ، پدر یا مادر شدن ، اعتماد به حرف رفیق یا شنا کردن در دریا و ... همه این ها می تواند با در نظر گرفتن خطر احتمالی و نادیده گرفته شدن نکته ای آدم را بترساند .

هرچند ترس دست خودمان نیست اما مگر کنترل ادار وقتی که بچه بودیم دست خودمان بود ؟ همانگونه که یاد گرفتیم که می توان آن را کنترل کرد همان گونه می شود کنترل دستگاه احساسی مان را بدست گیریم . انسان موجودیست معنا گرا ، هر چیزی را معنی می دهد و بعد ازش خوششان می آید یا بدش می آید یا حتی برحسب آن معنی می تواند از آن بترسد . فرض کنید سرنگی در دست من قرار دارد و شما نگاهش می کنید ، بعد از آن می گویم که این سرنگ را فردی مبتلا به ایدز استفاده کرده است . ناگهان برایتان ، آن سرنگ تبدیل به وحشناک ترین و ترسناک ترین چیز دنیا می شود . یک تفاوت معنایی کوچک می تواند موجب ترس یا هر احساس دیگری شود و باید بدانیم اینکه چیزها چه معنی می دهند را ذهن ما انتخاب می کند . هر معنایی که به محیط اطراف دهیم ، رابطه ای که با پیرامونمان برقرار می کنید را تغییر می دهد . پس بهترست برای آرامش بیشتر سیستم معنایی زندگی مان را مدیریت کنیم .

به اعتقاد من ، تنها باید از یک چیز ترسید و آن خود ترس است . اگر ترس به ذهنمان خطور کرد در همان مرحله ی اولیه که ممکن است ترس سالمی باشد دست هایش را ببندیم و در اتاقی از ذهنمان حبسش کنیم و اجازه ندهیم که کنترل زندگیمان را بدست گیرد . یادمان باشد اگر با دوستمان در جنگلی بودیم و جانور وحشی به سمتمان آمد کسی که بیشتر ترسیده مورد حمله قرار خواهد گرفت و جالب اینجاست که جانور خود ترسیده است و برای دفاع از خودش مجبور به حمله می شود . همین طور یادمان باشد که برنارد راسل می گوید : غلبه بر ترس نقطه ی آغاز حکمت در راه رسیدن به حقیقت و در تلاش برای پیدا کردن روش ارزشمندی برای زیستن است " .

  


* در عنوان این یادداشت از باوری مسیحی بهره جستم . چهار سوار آخرالزمان که در مکاشفه یوحنا در عهد جدید از کتاب مقدس نام برده شده‌اند ،  این سواران به ترتیب بر چهار اسب به رنگ‌های سفید، قرمز، سیاه و رنگ‌پریده سوارند و به ترتیب نمادهای پیروزی، جنگ، قحطی و مرگ هستند.


وقتی زمان را متلاشی کردم

                                   یا

                                   یک روزی با دکتر هو می رویم تفریح


دارم به این فکر می کنم که میان ننوشته هایمان و خودمان چقدر فاصله وجود دارد ؟ چرا باید نوشت ؟ باور دارم که نوشتن راهی برای شناخت زندگی و تامل درباره ی آن است . هیچکس نمی تواند ادعا کند که همه چیز را شناخته و الآن وقت عمل است . هر کاری را که شروع می کنم وارد فرآیند یادگیری جدیدی می شویم ، مثلا پدر می شویم و بعد از بزرگ کردن یک بچه ی معتاد و یک بچه ی تنبل دیگر تازه متوجه می شویم که چه کارهایی باید انجام دهیم ! با نوشتن نگاه می کنم ریالمی نویسم تا بهتر فکر کنم ، درباره ی معنا می نویسم ، درباره خواندن می نویسم و درباره ی آدم هایی که این چند ساله دیده ام . یادداشت هایم شاید تنها به درد یک نفر بخورد ، شاید هم آدم های بیشتری از حرف هایم خوششان بیاید ولی آن یک نفر مطئنا بیشتر خوشش خواهد آمد . متاسفانه آن یک نفر دیگر وجود ندارد ، دیگر در این مکان و این زمان نمی تواند باشد ، چون زندگی او را به چیز دیگری تبدیل کرده ، او آتش گرفته و در اثر یک فرآیند کمیکال تبدیل به خود نویسنده شده است . آن یک نفر ، من شده است . او در ته زمان ها ، جایی میان خاطره ای و مبهم و حسی دست نیافتنی از ذهنم فرار می کند ، شاید در میان عکس ها و چیزهای دیگری که ازش می بینم به بودنش ایمان بیاورم ، اما او دیگر نیست ، دود شده و به هوا رفته است . بعضی وقت ها فکر می کنم چه خوب می شد اگر او این حرف ها رامیدانست ، چقدر زندگی اش آسوده و راحت تر میشد اگر همه ی این نوشته ها را خوانده بود و بعد همه ی کارهایش را می کرد . وقتی که تنها به دیواری تکیه داده بود و می فهمید در دور دست ها حتی شهری دیگر یک نفر پیداش می کند ، این که سیب هزار چرخ می خورد اما در آخر در دستانت می افتد ، حتی وقتی حواست نیست . چه خوب میشد ، علی ای که ده سال دیگر می نویسد حرف هایش را الآن بخوانم . او برای من دارد می نویسد اما من هیچوقت نمی خوانمش ، من هم در حال دود شدن هستم ، کاش مانند فیلم خانه ی ای در کنار دریاچه صندوق پستی وجود داشت تا این نوشته هارا برایم  می فرستاد . چه حرف های جالبی می توانستم درش پیدا کنم . علی ده سال دیگر برای من می نویسد و من برای علی چهار سال پیش . این نامه ها هیچوقت خوانده نمی شود و روی سطح زمان بالا و پایین می رود . فکر می کنم اگر این نامه ها به دستم برسد چیکار می کنم ؟ پیراهنم را در می آورم و از پنجره درون بالکن می پرم . حالا یک فکر عجیب و غریب ، تکلیف اثر پروانه ای چه می شود ؟

شما در حال خواندن نوشته هایی هستید که مقصدش در زمان ، در آن دور دست ها ، در هیچکجا محو داغان شده ، مقصدی وجود ندارد ، مثلا یک افق نارنجی را تصور کنید ، یک قدر مطلق بزرگ . هر کس در سنگری شمشیر می زند اما راه من از جنگ و دعوا جداست . کسی هستم که ممکن است در هر دو طرف جنگ دوربین به دست بگیرم و در انبوه لاشه های متلاشی شده دنبال کمپوزیسیون مناسب برگردم . بعد سوار ماشین صلیب سرخ می شوم و میروم پشت جبه ها و درباره ی جنگ و آدم های جالبی که دیدم می نویسم ، تازه جنگ را در موقع نوشتن درک می کنم . من یک پرسه زنم و قصدم نگاه کردن است . تمام حرف هایی که مردم می زنند را درون دستگاه رکوردم ضبط می کنم ، بعضی از حرف ها بیشتر از همه گفته می شود و همه می دانند ، من به آنها علاقه ندارم . درباره ی نوجوان هایی که مصرانه تصمیم به جنگیدن و مردن دارند همه شنیده ایم ، صورت دارم دستگاه ضبتم را در دهان کسی که شکمش پاره شده بگیرم و بهش بگویم دنیا را چگونه می بینی ؟ آیا ارزشش را داشت ؟ من یک مسافر زمانم ، حرف هایت را بگو تا به گوش خودت چند سال قبل برسانم . آیا راست می گویند هر که در حال جان کندن است به این فکر می کند چرا کمتر خوشحالی کرده ؟

شکرگذاری سر میز شام

                                یا

                               سفری برای پیدا کردن اکسیر زندگی


 کور نیستم و البته می توانم روی پاهایم راه روم و از هیچ بیماری خونی نیز رنج نمی برم . تا جایی که می دانم ارگان های بدنم سرجایش خوب کار می کند و می دانم اگر یکی از آنها بیمار شود یا سرطانی جایم ظاهر شود یا در تصادفی پایم یا دستم کنده شود ، حسرت دویدن ، لمس کردن و چشیدن مزه های مختلف را خواهم داشت . این قضیه درباره کیفیت زندگی کنونی من نیز صادق است ، کسانی هستند که دوستم دارند یا به دیدن من می آیند اما هر لحظه ممکن است آنها بمیرند یا مثلا دیگر نشود به آن خوبی با آن ها وقت گذراند . هنوز در ایران زندگی می کنم و می توانم با زبان مادری و شناخت قبلی با مردم ارتباط برقرار کنم ، همه جای شهر را بشناسم و گیلمم را از آب بیرون بکشم این هم کیفتی دیگری است که می تواند در مقطعی از زندگی ام از دست برود . مسئله ی دیگر جوان بودن و طراوت داشتن زندگی ام است ، چیزی که سالخوردگان آن را می طلبند اما به رایگان در من وجود دارد ، نتنها در من بلکه خیل عظیمی از هم سن و سال های من که جوان هستند اما احساس بخصوصی درباره اش ندارند و حتی با جوانی پیرهای کنونی مقایشه می کنند و نتیجه می گیرند که جوانی مسخره و تو سری خورده ای نسبت به آنها دارند.

 چرا چیزهایی که داریم برایمان بی ارزش است ؟ مثلا پلویی که می خوریم یا آبی که در حمام تلف می کنیم در واقع بی اهمیت جلوه می کند ؟ راجع به خودم می توانم صادقانه بگویم که هربار پای شام ، ناهار یا هر سفره ای می نشینم یاد آفریقا ، فقرا و چیزهای دیگر هستم ولی عملا باز هم مرا نسبت به چیزهایی که دارم آنقدر شکرگذار نمی کند . من از چیزهایی که دارم خوشحال نیستم و به نظرم این چیزی است که باید تغییر کند . 

خودم را با تصور نداشتن چیزها سرگرم می کنم ، مثلا اگر فلان چیز خیلی معمولی در من یا زندگی من نباشد چه فاجعه ای می توانست رخ دهد ؟ نتیجه وحشت آورست اما آنقدر من مشعوف داشتن چیزها به صورت ناخودآگاه نمی شوم . اگر دست از فکر کردن بردارم دوباره به زندگی معمولی خودم باز می گردم . توصیه شده که در جایی از زندگی باید دست از حرکت برداریم و به جایش نگاه کنیم . به درون غار خودمان باز گردیم ، نگاهی بی طرفانه به فراز و نشیب های زندگی مان کنیم و تصمیم بگیریم داریم چه کار می کنیم ، کجا هستیم و کجا بودیم ؟ آیا قرارست همین روال ادامه می یابد ؟ من الان در این قسمت از زندگی ام قرار دارم . چیزهایی که برایش تلاش کرده ام رنگ و بویش را برایم از دست داده است . ماه های پیش ناگهان مسیری اشتباه و دغدغه ای بی خودی باعث شد نگرانی عظیمی وارد زندگی ام شود ، با اینکه حالا متوجه اشتباهم شده ام  اما دیگر روند قبلی توان راضی نگاه داشتنم را ندارد و اکنون در موقعیت تصمیم و انتخاب قرار گرفته ام . به چیزهایی که دارم نگاه می کنم و فکر می کنم اگر بخواهم به سمت مقصدم حرکت کنم چه چیزی از دست می دهم و چه چیزی بدست می آورم ؟ شکسپیر می گوید فکر کردن زیاد مرد را از پای می اندازد اما برایم مهم نیست که او چه گفته ، در این مقطع زمانی باید با خودم رو راست باشم تا بفهمم در کدام کوهستان ، اکسیر زندگی من نهفته است . امیدوارم شما نیز سفر درستی را پیش گرفته باشید ...


چگونه کاری را از سر بگیریم ؟

                                      یا

                                      قضیه ای تکراری با حرف های تکراری


همیشه طرفدار این بودم که نباید هدف های نقطه ای داشت ، مثلا انقدر دلار در حساب بانکی داشته باشیم یا خریدن فلان ماشین شاسی بلند. دلیل منطقی برای این فکرم وجود دارد ،  همه ی ما چیزهایی که می خواستیم را بدست می آوریم و بعد از یک هفته یا حتی چند روز ، هاله ی جادوی خودشان را از دست می دهند . از آنجایی که حریص هستیم طمع چیزهای دیگر را می کنیم و دوباره همان حالی را می یابیم که قبل از بدست آوردن هدفمان داشتیم . به نظرم چشم اندازهایی که برای زندگی داریم بایستی روندمحور باشند و کیفیتی در زندگیمان را ارتقا دهند ، مثلا ورزش را شروع می کنم تا سلامتی ام را برای مدت زیادی تضمین کنم و از آنجایی که فعالیت های ورزشی آدم را خوشحال نگاه می دارد می توانم بهتر و با ذهنی شفاف کارهای دیگری را در کنارش انجام بدهم ، در اینجا اگر هدفم کم کردن 12 کیلو چربی یا بدست آوردن سیکس پک بود هدفم نقطه ای می شد و اگر به جریان ورزش کردن مداوم فکر کنم هدفم روند محور .

همه ی اینها را می دانم اما چرا بازهم صبح ها که بیدار می شوم نگرانم ؟ با اینکه هدف هایم روند محور هستند و این عملا کارکرد بهتری برایم فراهم کرده است اما چرا راضی نمی شوم ؟ مثلا کتاب خواندم نسبت به سال پیش شاید پنج یا شش برابر شده است یا قدرت نرم افزاری بهتری نسبت به قبل دارم اما چون اینها را کم کم جمع کرده ام به چشمم نمی آید ، این مرا راضی نگاه نمی دارد . این یک مشکل اساسی روندمحور بودنست ، در این شیوه بدون تصویر غایی از هدف (مثلا گوشی آیفون ) در روش خاصی غرق می شویم و از راه لذت می بریم . اما اگر روزی مسیر تکراری شود ، می زنیم در روندی جدید ، احتمال کمی است که دوباره به راه قبلی برگردیم . درباره ی کتاب خواندن راحت تر با خودم کنار می آیم، چند کتاب را حدود 80 تا 100 صفحه خواندم اما دیدم واقعا نه علاقه به مباحث آن دارم و نه برایم جذاب است خیلی راحت رهایش کردم . در نمونه ی دیگر یادگیری نرم افزار مهمی که در حال پیشرفت در آن بودم را به خاطر مسائلی که دانشگاه پیش آورد برای مدتی رها کردم اما دیگر سراغش نرفتم و این مرا شرمنده ی خودم کرده است ، حتی ذهنم برایم دلیل می آورد که اصلا این پروگرام بدرد نمی خورده و از اول چرا شروعش کردی ؟ ذهن آدم را گول می زند ، اطرافیان به نفع خودشان حقایق را تحریف می کنند و بدنت از اینکه چند ترشح ساده در مغزت کند تا جسور و بی باک پای کارهایت روی ، خساست می کند . نه مسیری مانده ، نه نقطعه ای . تمام چیزها در هوا بدون جاذبه معلقند و من مانند کسی که به گالری هنر رفته و آثار هنری را سرسری می بیند به همه ی احتمالات نگاه می کنم اما در حالت کلی احساس بخصوصی به هیچکدام ندارم . 

زمانی که عکاسی را شروع به یادگیری کرده بودم هر هفته حتما با دوربینم عکاسی می کردم و روند خوبی را شروع کرده بودم . از جایی به بعد به خاطر نقدی که خودم بر عکس هایم وارد کردم از عکاسی "مستند" دست کشیدم ، علاقه ای به عکاسی از مناظر نیز نداشتم پس عملا عکس گرفتن هایم خیلی کم و کمتر شد . پروژه ی عکاسی من عملا می توانست تا الآن کاملا منفی شود اما به خاطر اینکه آرشیو عکس هایم را داشتم به دست آوردهایم نگاه کردم . چندین و چند ماه از ترک کردن عکاسی گذشته بود اما من شور عکاسی را بدست آورده بودم و مرتب در ذهنم به قالب جدیدی برای ارائه عکس هایم فکر می کردم . حالا پروژه ی عکاسی ام زنده شده و چند روز یکبار عکس های جدیدی را در فضای مجازی اشتراک گذاری می کنم ( می توانید از اینجا عکس هایم را دنبال کنید ). این یکی از مثال هایی بود که روندمحور بودن دوباره خودش را بازسازی کرد و به چرخه ی حیات بازگشت. احساس می کنم آرشیو عظیم عکس هایم و کامنت های مثبت کاربران فلیکر  توانست مرا مجاب به بازگشت کند . پس شاید در این یادداشت روشی جدید برای کاملتر کردن روش تنظیم اهدافمان بر اساس روند یافته باشیم اینکه پیروزی های هر مقطع از راه را ثبت کنیم تا باعث دلگرمی و ادامه فعالیتمان شود .

وقتی تصمیم گرفتم نون از فاضلاب نخورم

                                                           یا

                                                           چرا از مدرسه بدم می آید ؟


چند روز پیش ، اول مهر تلویزیون شروع مدرسه ها را مثل هر سال دیگر با توپ و تشر اعلام کرد شروع کردم بد و بی راه گفتن به مدرسه ، این حرف های من سال ها ادامه داشت تا بالاخره پدرم به حرف آمد و ازم پرسید اگر انقدر ناراضی بودی چرا نگفتی مدرسه ات را عوض کنیم ؟ مادرم گفت تو که از دبستان اول مشق هایت را می نوشتی و بعد بازی می کردی ، پس چرا می گویی از مدرسه متنفری ؟ تو که نمرهایت خوب بود ؟ گفتم برای اینکه زندانی خوبی بودم ، جز آن نمی توانستم کاری کنم . اول کلک مشق ها را می کنم تا راحت شوم ! سوم راهنمایی بودم که واقعا از خواندن درس های به درد نخور به ستوه آمدم ؛ از آن تاریخ فکر کردم که دیگر حافظه ای خوبی برای حفظ کردن چیزها ندارم . سال اول دبیرستان به خاطر نمره ی بد ریاضی من و هشت نفر دیگر را به اتاق مشاور مدرسه فرستادند و ازمان خواستند یکی از شاگردهای خوب کلاس را انتخاب کنیم تا برایمان سخنرانی کند ، پسرک آمد و همان تدبیری که در دبستان پیشه کرده بودم را بریمان توضیح داد که اول به خانه می آید و درس هایش را مرور می کند. هیوقت از درس ها انقدر خوشم نمی آمد که دوباره بعد از مدرسه نگاهشان بیاندازم ، واقعا این حرف وقیع است !در دبیرستان هدف واقعی چه بود ؟ اینکه باید دانشگاه خوبی قبول شویم اما کار بخصوصی در این دنیا نبود که من ازش خوشم بیاید . دبیرستان خوبی درس می خواندم، بچه های درس خوانی که تابستان همین درس ها را خصوصی گذارنیده بودند با من در کلاس رقابت می کردند اما مشکل اینجا بود که اصلا با کسی رقابت نمی کردم ، دوست داشتم آنها مثل من به درسها بی علاقه و بی انگیزه بودند . به طور عجیبی هم کلاسی هایم هندسه نمی دانستند ، به طور عجیبی هندسه ام خوب بود . از همه بهتر بود و من اصلا نمی فهمیدم که این یک نشانه است و من با شکل ها ارتباط برقرار می کنم . کسانی که ردیف وسط کلاس می نشینند حرف بخصوصی برای گفتن در کلاس ندارند ، نه به اندازه ی شاگردهای ردیف اول درس می خوانند نه به گستاخی و شرارت ردیف های آخرند . من وسط می نشستم و کلا  ردیف ما وجود نداشت .داشت دبیرستان تمام میشد و من نه شاگرد بدی بودم و نه شاگرد خوبی ، آن وسط ها در حال زور زدن ، کسی که می خواست در چیزی بهتر شود که نمی داند چرا ، حتی می داند چرا اما در واقعیت برایش مهم نیست . دقیقا یادم به جزئیاتش نیست اما اواخر سال سوم ته کلاس می نشستم ، حتی یکبار به خاطر اینکه ته کلاس خوابیده بودم ناظم مرا به دفترش برد . همان وقت ها هم که در دفتر ناظم احساس شرم می کردم آدم مهمی نبودم ، آدم های مهم تری بودند که ناظم نگران خرابکاری هایشان باشد ، اینی که روبه رویش ایستاده جهت تفنن و بی کار نبودن از بین شاگردان انتخاب کرده و کلا نمی خواهد کاری به کارش داشته باشد ، بعد از تماس کوتاه با والدینم مرا دوباره پی زندگی پوچم برگرداند . چشم هایم را باز کرده بودم ، جزوه ی ریاضی را نگاه می کردم ، قرار بود کنکور هم بدهم اما واقعا نمی دانستم چگونه تا سال سوم آمده ام تمام مطال برایم جدید بود . پدرم برایم معلم سرخانه ی خوبی پیدا کرد ، انقدر ریاضی خواندم و بعدش فیزیک ، با علوم پایه دلبری می کردم ، به خاطر استعداد خانوادگی استدلال های دین و زندگی را واقعا مفهمومی می فهمیدم . از خودم بیشتر خوشم می آمد ، دیگر دوست نداشتم در کلاس ها شرکت کنم و ماهی یکبار سر کلاس ها می رفتم ، معلم ها نگاهم می کردند ، یکیشان گفت مطمئنی اشتباهی نیامده ای ؟ در درجه ای قرار داشتم که هرکاری دوست داشتم می کردم . موهایم بلند بود ، لباس فرم  را نمی پوشیدم و با معلم ها راجع فیلم های معناگرا بحث می کردم . چیزی قرار نبود متوقفم کند و می خواستم یکراست بروم شریف .  

الآن خودم را بیشتر می شناسم ، هرچند که بهم اثبات شد که اگر بخواهم ریاضی را نیز خوب متوجه می شوم اما یکجایی کار می لنگید . وقتی قرار بود انتخاب رشته کنم رو به روی مشاور نشسته بودم و نمی توانستم به هیچ چیز فکر کنم . اسم رشته ها را می خواند ، منم نگاه می کردم و می خواندم اما احساس بخصوصی در من بوجود نمی آمد . بهم گفت می داند چاره چیست ! گفتم چه کنم ؟ گفت باید عمران فاضلاب بروی ، از قدیم می گویند "نون تو فاضلابه" . واقعا چیزی به جز پول برایم اهمیت نداشت  ، آدم یا پولدار و خوشبخت است یا پولدار نیست و هرچه بعد از این جمله بی آید نمی تواند مفهوم ان را تغییر دهد . باید پولدار می شدم تا اگر حرف مخالفی بهم کسی می زد دسته ی پولهایم را در حلقش فرو کنم و فشار دهم ، بعدش محافظانم جنازه اش را گم و گور می کنند و روانشناس مخصوصم بهم یاد می دهد که چگونه احساس گناه را از خودم دور کنم . یا پولدار و موفق می شوی یا زندگیت به رقت انگیزی سال های مدرسه باز می گردد ، غیر از این دو سناریو وجود ندارد . چون آدم های اطرافم نیز چیز دیگری نمی دانند ، چون مشاور های انتخاب رشته و مدرسه نیز  بی کیفیت هستند .

هنوز برایم خوب بودن هندسه ام یا اینکه با لذت می خواندمش بی ارزش بود یا اینکه چرا گراف های گسسته را بیشتر از بقیه متوجه می شدم . ربطش می دادم به علاقه ام به کشیدن شکل های کارتونی و تلف کردن وقتم زمان هایی که حوصله ی ریاضی را ندارم . سال اول دبیرستان که به درس اجتماعی علاقه داشتم نیز برایم مهم نبود یا آنکه تاریخم خوب بود اما درس تاریخم بد ؟ در مسیری قرار داشتم که باید شبیه شاگرد اول ها می شدم ، باید می فهمیدم چرا واقعا با شوق همه کار را می کنند و برای خودشان برو بی آیی دارند . تمام اهداف و آدم های دور وبرم برای من نبودند و بعدا فهمیدم که برای یک سوم جمعیت جهان نیز همین اتفاق می افتد ، مدرسه برایشان نبود و چیزها طوری دیگر معنی دار می شود .

دست آخر معمار شدم ، همه چیز معماری برایم لذت آور و شوق آور بود ، مثل همان بچه های کلاس دبیرستان که با شوق ریاضی می خوانند معماری را انجام می دادم . هم کلاسی های دانشگاهم مثل گذشته ی خودم بودند ، در مسیری بودند که مال آنها نبود ، مدام غر می زنند و آرزو می کردند منم به بی حالی آنها میشدم ، اما خستگی ناپذیر بودم ، فقط معماری ! هر چیز دیگری در مقام های پایین تری قرار می گیرد . من راهم را یافته بودم و باور داشتم اگر هر کس راهش را بیابد خوشحال خواهد بود . آیا شما به کاری که می کنید اشتیاق دارید ؟ آیا وقتی بهش فکر می کنید باعث بالا و پایین پریدنتان می شود ؟